دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
فرزند هاجر

شش ماه فرصت داشت آدم را بسازد

با این زمان که محرّم را بسازد

 

شش ماه ... امّا نه! همان یک روز بس بود

پیغمبری شش ماهه عالم را بسازد

 

دو لبخند

طبعم به ولای آن دو لبخند

شد نغمه سرای آن دو لبخند

 

مانده است هنوز بر لب طف

تأثیر صفای آن دو لبخند

خواهرزاده

نه به اندازۀ علی‌اکبر

ولی آن قدرها جگر داریم

تو به روی خودت نیاوردی

ما که از قلب تو خبر داریم

 

اشارۀ بوسه

بغضی نشسته بر دل خونم نظاره‌ای

آتش گرفته جان و دلم با اشاره‌ای

 

انگار آسمان به زمین آمده ببین

خورشید سر نهاده به پای ستاره‌ای

گریه نگذاشت

دلخوری نیست در این قافله از هیچ کسی

به خدا من که ندارم گله از هیچ کسی

 

خواب بودم اگر از پشت شتر افتادم

طلبی نیست در این مسئله از هیچ کسی

 

بعد از آن نیمه شب و گم شدن و تنهایی

نگرفتم نفسی فاصله از هیچ کسی

شبیه مادر

از بس که سکوت با دلم ور رفته

از دست همه حوصله‌ام سر رفته

 

او نیست ولی از جلوی چشمم دست،

 در دست پدر چقدر دختر رفته

 

نشانی عرش

به روی شانۀ مهتاب دیده‌بانی داشت

و زیر پای خودش فرش آسمانی داشت

 

نه اینکه راه زمین را اشاره می‌فرمود

برای رفتن تا عرش هم نشانی داشت

حنانه

با خندۀ خود صفای دل‌ها می‌شد

آرامش خاندان طاها می‌شد

 

حنانه‌ترین دختر این کاشانه

در کودکی‌اش مادر بابا می‌شد

عون و محمد

برگرد سمت خیمه‌ها ... تنهای تنها

من بی‌تو خواهم مرد ای آقای تنها

 

آماده کردم هر چه باشد را برایت

آورده‌ام عون و محمد را برایت

حسّ مادری

نمی‌شناخت سر از پا برای دیدنشان

چه قدر ذکر و دعا خواند تا رسیدنشان

 

دو تا زره به تن کوچک دو آهو کرد

و چشم برد به دل بردن و چمیدنشان

قحطی مرد

ای گشته سفیر عشق، در شهر فریب

وی بر سر دار، بر لبت نام حبیب

 

گردید چو در کرب و بلا قحطی مرد

نام تو گذشت بر لب شاه غریب

دار بلا

در کوفه اگر غریب و مهجور شدی

در کوی وفای دوست، مشهور شدی

 

هر چند ز صحرای جنون جا ماندی

بر دار بلای عشق، منصور شدی

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×