دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
شرار خیمه

«زاغ چون شرم ندارد که نهد پا بر گُل

بلبلان را سزد ار دامن خارى گیرند»

 

زین میان، اى پسر سعد! بدین قوم تو گوى

تا از این غرقه به خون گشته، کنارى گیرند

 

بهار گلشن دین

چون شد بساط آل نبی در زمانه، طی

آمد بهار گلشن دین را، زمانِ دی

 

یثرب به باد رفت، به تعمیر مُلک شام

بطحا خراب شد، به تمنّای مُلک ری

 

صحنۀ جان‌سوز

چون صبا دید به صحرا، بدن بی‌کفنش

خاک می‌ریخت به جای کفنش بر بدنش

 

چون که از مرکب خود، شاه به گودال افتاد

حمد یزدان به لبش بود و شفاعت سخنش

 

 

نجوم ‌فلک

دعوی عشق کس ار کرد، رها کن سخنش

که نه دعوی کند، آن کس که بُوَد عشق، فنش

 

عشق، آن طُرفه قماری است که هر کس بازد

هیچ دیگر نبُوَد آگهی از خویشتنش

 

یعقوب بیابان بلا

که بَرَد از شه لب‌تشنه خبر در وطنش؟

که شده چاک ز شمشیر و ز خنجر، بدنش

 

آه از این غم! که در آن دشت پُر آشوب و محن

یک مسلمان نبُدی تا که نماید کفنش

 

پیراهن‌ خونین

 

زبانِ هر که کند شرحِ غم ز پیرهنش

چو شمع، شعله کشد آتشِ دل از دهنش

 

بُوَد به دوست همی تازه، محنت آن شاه

که شد ز خصم، تطاول، به کهنه پیرهنش

 

روضۀ رضوان

شهی که روضۀ رضوان، گلی است از چمنش

به چشم دوزخیان خار بود در زمنش

 

مهی که مهر فلک، عکس پرتو رخ اوست

فغان! که بود فزون از ستاره، زخم تنش

 

 

عشق ذو‌المنن

شهی که بود تهی، دل ز یاد خویشتنش

ز بس ‌که بود به سر، شور عشق «ذو‌المننش»

 

برای آن‌ که کُند، جان به راه دوست، فدا

به سوی کرببلا شد، مسافر از وطنش

 

فتنۀ خزان

به زیر سمّ ستوران چو گشت نرم، تنش

به جا نماند تنی بهر جامه یا کفنش

 

گرفت پیرهن کهنه و به تن پوشید

که آفتاب نتابد به نازنین بدنش

 

گلنار زخم

شهید عشق که تنگ است، پوست بر بدنش

تو خصم بین که به یغما، زره بَرَد ز تنش

 

زره به غارت اگر بُرد، خصم خیره، چه غم؟

که بود جوشن تن، زلف‌های پرشکنش

 

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×