- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۱۲/۱۰
- بازدید: ۳۲۴۶
- شماره مطلب: ۱۰۸۸
-
چاپ
کربلا سرگذشت دینداری
خیمه در التهاب میسوزد، اشک دریا نفسنفس جاری
ناگهان قلب آسمان لرزید، ابرماتم! چقدر میباری
کودکی کنج خیمه کِز کرده، دست در دست کودکی دیگر
دخترک با بهانه میپرسد، عمّه جان! از پدر خبر داری؟
قصّه میسوخت در تبی جانکاه، خیمه مانده ست بیخبر از ماه
لببهلب در پیاله میریزد، جرعهجرعه شراب بیداری
قصّۀ عشق و آتش و خون بود، شیهۀ اسب در فضا پیچید
ناگهان از پدر خبر آورد، قاصدک بیقرار با زاری
در فراسوی دشت پرپر شد باغ صدها جوانۀ گلگون
ماهبانوی قصّهها دارد، بر جگر داغهای بسیاری
آسمان جامی از شرابش را، در هوا قطرهقطره میپاشید
روی خورشید را که پوشاندند، لالهها در سکوت اجباری
نیزهها جرعهجرعه نوشیدند، لالهها ذرّه ذرّه پژمردند
کوچههای مدینه سر دادند، با فغان مویههای تکراری
خیمه خاکستر صبوری شد، اوّل ماجرای دوری شد
تا ابد یادگار خواهد ماند، کربلا سرگذشت دینداری
-
از کعبه به خونخواهی این قوم به پاخیز
آشوب به غارت بَرد این قافلهها را
صدها پَر جاماندۀ این چلچلهها را
از کعبه به خونخواهی این قوم به پا خیز
پاسخ بدهد خنجرتان حرملهها را
-
گل نیلوفر
آهسته میسوزد در آتش بالهایم، بابا ببین گنجشک بیبال و پرت را
آن دستهای بی مروّت میکشاند، بر خارها با تازیانه دخترت را
بابا ببین! این گرگهای وحشی شام، امشب برهنهپایمان زنجیر کردند
در کوچهها با شور و دف ما را دواندند، دیدی صبوریهای یاس پرپرت را
-
آیههای کوثرش اعجاز کرد
بیامان بغض ملائک میشکست، خلوت خاموش هر ناقوس را
آسمان واژه به واژه مینوشت، غربت شبهای اقیانوس را
دستهای تیرۀ کفر و حسد، میزند سیلی به روی ماه شب
بغض میریزد درون چاه شب، تارها سازد غمی محسوس را
با سکوت مرگبارش فتنهای، میشکافد سینۀ آیینه را
سنگها آهسته پرپر میکنند، سینه سرخِ در قفس را
-
بانوی آب و آینه
دریای پرسخاوت و موّاج کائنات
بانوی آب و آینهای کشتی نجات
از آسمان هفتم تا پهنۀ زمین
روشنتری تو از همۀ جلوههای ذات
حتی فرشتگان خدا غبطه میخورند
بر زمزم زلال تو ای کوثر حیات
کربلا سرگذشت دینداری
خیمه در التهاب میسوزد، اشک دریا نفسنفس جاری
ناگهان قلب آسمان لرزید، ابرماتم! چقدر میباری
کودکی کنج خیمه کِز کرده، دست در دست کودکی دیگر
دخترک با بهانه میپرسد، عمّه جان! از پدر خبر داری؟
قصّه میسوخت در تبی جانکاه، خیمه مانده ست بیخبر از ماه
لببهلب در پیاله میریزد، جرعهجرعه شراب بیداری
قصّۀ عشق و آتش و خون بود، شیهۀ اسب در فضا پیچید
ناگهان از پدر خبر آورد، قاصدک بیقرار با زاری
در فراسوی دشت پرپر شد باغ صدها جوانۀ گلگون
ماهبانوی قصّهها دارد، بر جگر داغهای بسیاری
آسمان جامی از شرابش را، در هوا قطرهقطره میپاشید
روی خورشید را که پوشاندند، لالهها در سکوت اجباری
نیزهها جرعهجرعه نوشیدند، لالهها ذرّه ذرّه پژمردند
کوچههای مدینه سر دادند، با فغان مویههای تکراری
خیمه خاکستر صبوری شد، اوّل ماجرای دوری شد
تا ابد یادگار خواهد ماند، کربلا سرگذشت دینداری