- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۵
- بازدید: ۲۳۲۲
- شماره مطلب: ۴۵۱۹
-
چاپ
بار عام
آسمانها را نخواهد شد ز یاد
مجلس مُستنکر ابن زیاد
مجلسی ترتیب، آن بدنام داد
وندر آن بنْشسته، بار عام داد
رأس پاک خسرو والانژاد
در میان تشت، پیش رو نهاد
روزگارا! خانهات ویران شود!
بیش از این چرخ تو سرگردان شود!
هدیه بردی نزد رذلی بدگهر
گوشوار عرش را در تشت زر
زینت آغوش سلطان رسل
نوگل و ریحانهی آن عقل کل
پور مرجانه در آن مجلس به صدر
نزد او رخشانسری مانند بدر
بر لب و دندان سلطان غریب
مینمودی وی اشارت با قضیب
چون بدو «زید بن ارقم» بنْگریست
گشت گریان و بر آن سر بس گریست
گفت: شرمی از رخ تابان او
چوب بردار از لب و دندان او
آسمان را کرده پُر از یا ربش
زادهی مرجانه! مرجان لبش
این لب و دندان و لعل با صفا
دیدمش بوسد مکرّر، مصطفی
خود بدیدم من رسول عالمین
روی زانویش نشانیده حسین
زین سخن بس خاطرش رنجیده شد
خشم اندر چهر نحسش، دیده شد
گفت: یزدان را همی گویم سپاس
کاو شما را کشت و پوشید این لباس
بر زبانها آنچه میرفت از شما
کرد ظاهر کآن دروغ است و ریا
گفت زینب در جوابش بیهراس:
خود خدا را حمد و لطفش را سپاس
کاو گرامی داشت ما را از کرم
با رسول مصطفی «بدرالظّلم»
باز گفت آن زشتخوی بیحیا:
هان! چگونه بنْگری صنع خدا؟
گفت زینب: من ندیدم از خدا
جز جمیل و نیکی و فضل و هدی
پاسخ زینب چنانش سوختی
کز شرر، سر تا به پا افروختی
وندر آن مجلس نظر کردی رباب
دید کز تشت است، طالع، آفتاب
آفتاب آسمان و مشرقین
رأس پاک خسرو خوبان، حسین
شد به سوی تشت زر با صد شتاب
پس گرفت آن سر در آغوشش، رباب
بر گرفت از تشت و میبوسید چهر
پس نهاد آن رأس در دامان مهر
پس نوای مرثیت، آغاز کرد
گریه کرد و با سر شه راز کرد:
«واحسینا»! «واقتیلالادعیا»!
زینت آغوش ختم انبیا!
چاکچاک از نیزهها دیدم تنت
کی فراموش، ای شها! دارم مَنَت؟
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
بار عام
آسمانها را نخواهد شد ز یاد
مجلس مُستنکر ابن زیاد
مجلسی ترتیب، آن بدنام داد
وندر آن بنْشسته، بار عام داد
رأس پاک خسرو والانژاد
در میان تشت، پیش رو نهاد
روزگارا! خانهات ویران شود!
بیش از این چرخ تو سرگردان شود!
هدیه بردی نزد رذلی بدگهر
گوشوار عرش را در تشت زر
زینت آغوش سلطان رسل
نوگل و ریحانهی آن عقل کل
پور مرجانه در آن مجلس به صدر
نزد او رخشانسری مانند بدر
بر لب و دندان سلطان غریب
مینمودی وی اشارت با قضیب
چون بدو «زید بن ارقم» بنْگریست
گشت گریان و بر آن سر بس گریست
گفت: شرمی از رخ تابان او
چوب بردار از لب و دندان او
آسمان را کرده پُر از یا ربش
زادهی مرجانه! مرجان لبش
این لب و دندان و لعل با صفا
دیدمش بوسد مکرّر، مصطفی
خود بدیدم من رسول عالمین
روی زانویش نشانیده حسین
زین سخن بس خاطرش رنجیده شد
خشم اندر چهر نحسش، دیده شد
گفت: یزدان را همی گویم سپاس
کاو شما را کشت و پوشید این لباس
بر زبانها آنچه میرفت از شما
کرد ظاهر کآن دروغ است و ریا
گفت زینب در جوابش بیهراس:
خود خدا را حمد و لطفش را سپاس
کاو گرامی داشت ما را از کرم
با رسول مصطفی «بدرالظّلم»
باز گفت آن زشتخوی بیحیا:
هان! چگونه بنْگری صنع خدا؟
گفت زینب: من ندیدم از خدا
جز جمیل و نیکی و فضل و هدی
پاسخ زینب چنانش سوختی
کز شرر، سر تا به پا افروختی
وندر آن مجلس نظر کردی رباب
دید کز تشت است، طالع، آفتاب
آفتاب آسمان و مشرقین
رأس پاک خسرو خوبان، حسین
شد به سوی تشت زر با صد شتاب
پس گرفت آن سر در آغوشش، رباب
بر گرفت از تشت و میبوسید چهر
پس نهاد آن رأس در دامان مهر
پس نوای مرثیت، آغاز کرد
گریه کرد و با سر شه راز کرد:
«واحسینا»! «واقتیلالادعیا»!
زینت آغوش ختم انبیا!
چاکچاک از نیزهها دیدم تنت
کی فراموش، ای شها! دارم مَنَت؟