دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
چوب خشک نی به هفتاد و دو گل آذین شده است

کربلا را می‌سرود این بار روی نیزه‌ها  با دو صد ایهام معنی‌دار روی نیزه‌ها

نینوای شعر او از نای هفتاد و دو نی  مثل یک ترجیع شد تکرار، روی نیزه‌ها

چه جوری بگم بدونید، که چه بغضی تو گلومه

ای خدا ببین بُریدم، دیگه از هر چی گناهه

ای خدا منم همون که، عمریه که روسیاهه

 

این روزا دارم می‌فهمم، عمری با خودم چه کردم

حالا اما از ته دل، پُر ِ اندوهه یه مَردَم

 

کوتاه سروده
لب‌های رقیه از عطش خشک شده

افتاد تب هلاک توی سرتان

یک آتش سهمناک توی سرتان

لب‌های رقیه از عطش خشک شده

ای این همه آب! خاک توی سرتان

دوست داران شما مردان عاشق پیشه‌اند

چشم‌های گریه باموی پریشان داشتیم

بس که در این ماه ما شام غریبان داشتیم

 

در خیابان‌ها صدای طبل‌ها پرکرده است

فکر کن اندازۀ دنیا خیابان داشتیم

این چه دینی ست که لبریز شراب است وفساد

یک نفر داشت از ابلیس حمایت می‌کرد  وَلَدِ کفر ِ بشر، غصب ولایت می‌کرد 

سایۀ شب زده‌اش را به جهان می‌پاشید  زندگی داشت به این فاجعه عادت می‌کرد 

به یحیی و سیاوش جلوه می‌بخشد گل خونت

نمی‌دانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم به هر جایی که رو کردم فقط روی تو را دیدم

 

تو را در مثنوی، در نی، تو را در‌ های و هو، در هی تو را در بند بند ناله‌های بی‌صدا دیدم

 

تو مانند ترنم، مثل گل، عین غزل بودی تو را شکل توسل، مثل ندبه، چون دعا دیدم

 

سرنوشت آسمان و چرخ را وارونه کرد

بر کبودای زمین هنگامۀ محشر گذشت آسمان در هاله‌ای از خون وخاکستر گذشت چشم‌های خونفشان آسمان خشکید وسوخت زآنچه در اوج عطش, بر چشمۀ کوثر گذشت  

وضو از خون کند رند نظر باز

پرستو،عشق پیشه، تیز پرواز قلندرکیش، سرمست سرانداز

فتاده مست در جولانگه عشق تنش بی سر سماعی کرده آغاز  

وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»

در مشک تشنه، جرعۀ آبی هنوز هست اما به خیمه‌ها برسد با کدام دست؟

برخاست با تلاوت خون، بانگ یا اخا وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»

تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت سنگی زدند و کوزۀ لب تشنگان شکست!

تو انتخاب خدایی برای سقایی

غزل غزل بنویسم حدیث رویایی

برای اوج ادب منتهای شیدایی

 

برای وصف شماپای شعر می‌لنگد

تو انتخاب خدایی برای سقایی

نفرین به «شمر» و «ابن زیاد» درون من

تو زنده‌ای، برای خودم گریه می‌کنم

در مجلس عزای خودم گریه می‌کنم

 

پیچیده بانگ سرخ و رسای تو در زمین

بر مرگ بی صدای خودم گریه می‌کنم

چون سیب سرخ افتاد، از بس رسید عباس

 

در خود شکست آن شب، از خود برید عباس

اوج ولایت است این، خود را ندید عباس

آن عاشقان یکدست، هفتاد تن نبودند...

یک تن شدند، یک تن، اول مرید عباس  

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×