دسترسی سریع به موضوعات اشعار
بوی عطش
باز هم کوچه و بازار، پر از غم شده است
بر سر و سینه بکوبید، محرّم شده است
هر طرف مینگرم بوی عطش میآید
غیرت آب از آنسوی عطش میآید
بانوی سپیدارها
نبض تمام حادثهها، در رگان توست
پرواز، فرصت کمیاز آسمان توست
دامان پر حماسهترین سوگوارها
در پهن دشت فلسفۀ امتحان توست
نیزار گواه است
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
از هرزه علفهای فراموش، بپرسید:
با خاطرۀ آن گل بی خار چه کردند؟
سرو نقره نشان
مرد با رفتنش انگار، جهان را میبرد
مرد میرفت، و با خود هیجان را میبرد
جادهها از سفری، تلخ خبر میدادند
سفری تلخ، دو چشم نگران را میبرد