- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۸/۰۱
- بازدید: ۹۲۵
- شماره مطلب: ۹۰۱۱
-
چاپ
یک سر به روی نیزه، یک خواهر جان بر لب
غمها که به سر آمد، آغاز ظفرها شد
الوعده وفا! روز دندان به جگرها شد
چشمان پیمبر هم، معطوف گذرها شد
حجاج رسیدند و پایان سفرها شد
وا کرده بغل برکه، بر روی مسافرها
گویا که خدا داده، سوغات به زائرها
انقدر جهاز آمد، کوهی شد و بالا رفت
چشمان همه سویش، من باب تماشا رفت
احمد به فراز آن، هم شانۀ مولا رفت
موسی سوی طور آمد، بر عرش مسیحا رفت
موقوفۀ حیدر بود، هر خط بیاناتش
یک جمله به توصیفش، یک جمله به اثباتش
میگفت که ای مردم، فرماندۀ لشگر کیست؟
هرچند پیمبر نیست، هارون پیمبر کیست؟
سرمایۀ اسلام و از اهل جهان سر کیست؟
شمشیر رسول الله، کرار دلاور کیست؟
انگشتر ایمان را همواره نگین بوده
بر شانه من رفته، معراج نشین بوده
«یا رب به علی» بوده، یک عمر دعای من
هروقت زمین خوردم، بوده است عصای من
جانم به علی بند است، جان داده برای من
بی واهمه در بستر، خوابیده به جای من
وقتی به رکوع آمد، طعنه به سلیمان زد
خیبر جلویش پا شد، وقتی که به میدان زد
مغرور نبود اصلا، هرچند شجاعت داشت
از زندگیاش دل کند، با مرگ رفاقت داشت
با نان جوین خوش بود، از بس که قناعت داشت
حرفی نزد از مردم، هرچند شکایت داشت
باید به دل مؤمن، عشقی ازلی باشد
بر هرکه امامم من، مأموم علی باشد
من میروم ای امت، زیر نظرش باشید
تنها نشود یک وقت، مثل سپرش باشد
روزی نرسد داغی، روی جگرش باشید
با آتش و با هیزم، در پشت درش باشید
روزی نرسد باشد در بین شما تنها
در پیش نگاه او سیلی بخورد زهرا
کاری نکنید از درد شبها بشود بیدار
از درد کبودیها، از زخم نوک مسمار
زینب ببرد ارث از این سوختن و آزار
یثرب برسد تا شام، کوچه برسد بازار
یک سر به روی نیزه، یک خواهر جان بر لب
وای از اثر شلاق، وای از کمر زینب
-
حیف عباس، که توصیف به ظاهر بشود
محضر آب، دم از پاکی دریا نزنید
محضر خاک، دم از وسعت صحرا نزنید
تا زمانی که ندادید ضرر پای نگار
لاف بیهودۀ عاشق شدن اینجا نزنید
-
سزاوار گل، خندۀ خار نیست
سر خاک تو بی خبر آمدم
عزادارم و خون جگر آمدم
درست است بی بال و پر آمدم
به شوق تو اما، به سر آمدم
-
مصیبت نامه
ای سربلندی پیمبرها سر تو
تابیده مثل ماه بر دنیا، سر تو
رفتم تمام شهرها را با سر تو
دیدی رسیدم آخرش بالا سر تو
-
بر پای سفرۀ تو نشستیم یا حسن
پا از گلیم بیشتر انداخته گدا
وقتی به خاک پات، سر انداخته گدا
اطراف صحن بال و پر انداخته گدا
گر سوی گنبدت نظر انداخته گدا
یک سر به روی نیزه، یک خواهر جان بر لب
غمها که به سر آمد، آغاز ظفرها شد
الوعده وفا! روز دندان به جگرها شد
چشمان پیمبر هم، معطوف گذرها شد
حجاج رسیدند و پایان سفرها شد
وا کرده بغل برکه، بر روی مسافرها
گویا که خدا داده، سوغات به زائرها
انقدر جهاز آمد، کوهی شد و بالا رفت
چشمان همه سویش، من باب تماشا رفت
احمد به فراز آن، هم شانۀ مولا رفت
موسی سوی طور آمد، بر عرش مسیحا رفت
موقوفۀ حیدر بود، هر خط بیاناتش
یک جمله به توصیفش، یک جمله به اثباتش
میگفت که ای مردم، فرماندۀ لشگر کیست؟
هرچند پیمبر نیست، هارون پیمبر کیست؟
سرمایۀ اسلام و از اهل جهان سر کیست؟
شمشیر رسول الله، کرار دلاور کیست؟
انگشتر ایمان را همواره نگین بوده
بر شانه من رفته، معراج نشین بوده
«یا رب به علی» بوده، یک عمر دعای من
هروقت زمین خوردم، بوده است عصای من
جانم به علی بند است، جان داده برای من
بی واهمه در بستر، خوابیده به جای من
وقتی به رکوع آمد، طعنه به سلیمان زد
خیبر جلویش پا شد، وقتی که به میدان زد
مغرور نبود اصلا، هرچند شجاعت داشت
از زندگیاش دل کند، با مرگ رفاقت داشت
با نان جوین خوش بود، از بس که قناعت داشت
حرفی نزد از مردم، هرچند شکایت داشت
باید به دل مؤمن، عشقی ازلی باشد
بر هرکه امامم من، مأموم علی باشد
من میروم ای امت، زیر نظرش باشید
تنها نشود یک وقت، مثل سپرش باشد
روزی نرسد داغی، روی جگرش باشید
با آتش و با هیزم، در پشت درش باشید
روزی نرسد باشد در بین شما تنها
در پیش نگاه او سیلی بخورد زهرا
کاری نکنید از درد شبها بشود بیدار
از درد کبودیها، از زخم نوک مسمار
زینب ببرد ارث از این سوختن و آزار
یثرب برسد تا شام، کوچه برسد بازار
یک سر به روی نیزه، یک خواهر جان بر لب
وای از اثر شلاق، وای از کمر زینب