- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۲/۰۱
- بازدید: ۲۹۰۳
- شماره مطلب: ۷۲۲۰
-
چاپ
اذن دادن حضرت سیدالشهداء (ع) به علی اکبر
در جواب نور چشم خویشتن
گفت آن سر خدای ذوالمنن
ماه من اینقدر طنازی مکن
جان من با جان خود بازی مکن
روح تن، شمع شبستان منی
میوۀ دل، نور چشمان منی
رهزن دل با تجلا آمدی
آفت جان بهر لیلی آمدی
میکنی از این تجلی ای پسر
طور سینا را همه زیر و زبر
بهر رفتن، راست قامت کردهای
هر دو عالم را قیامت کردهای
بی تو ای بابا دل من خون شود
مادرت لیلی، یقین مجنون شود
ز آب چشمت آتش افتد در دلم
میرود بر باد غم خاک و گلم
این تجلی تو ای قرص قمر
خانۀ دل را کند زیر و زبر
مانع از امر مآلم میشود
سد ره بهر خیالم میشود
خون مکن بابا دلم زین بیشتر
میزند هجرت به قلبم نیشتر
چون مرا بر سر هوای کوی اوست
می نگنجد در بر یک دل دو دوست
رو دگر زین بیش حیرانم مکن
همچو زلف خود پریشانم مکن
دل همی باشد اسیر روی تو
مانع راهم قد دلجوی تو
اذن میدان یافت اکبر چون ز شاه
بر فرس بنشست همچو قرص ماه
سوی میدان رفت چون آن نازنین
از عقب نظاره گر باب حزین
چشم گریان شاه دین اندر قفا
کای پسر هجرت کند بر من جفا
پشت پا بابا بر این عالم زدی
از فراقت سنگ بر بالم زدی
فتنهها از رفتنت انگیختی
خاک غم بر فرق عالم ریختی
از تو بهتر گوهری نبود مرا
تا خلیل آسا کنم او را فدا
آنچه باشد نزد من چون ملک اوست
جمله را سازم نثار کوی دوست
ای بنائی آنچه شد در عالمین
جملگی بادا به قربان حسین
-
مناجات حضرت سیدالشهدا (ع) در گودال قتلگاه
ای خوش آن عاشق که یارش در بر است
پای تا سر محو روی دلبر است
ای خوش آن عاشق که اندر کوی یار
جان سپارد در خم ابروی یار
-
هجوم لشکر به جانب خیمهگاه و توجه امام به ایشان
بانگ واویلا شد از اهل حرم
تا به عرش کبریایی دم به دم
لشکر اندر شیون و طفلان غمین
نالۀ زینب شنیدی شاه دین
-
شهادت حضرت علی اصغر (ع) روی دست پدر بزرگوار
باز میخواهم به مستی سر کنم
روی طبع خویش را زیور کنم
طفل طبعم چون گران جانی کند
دیده بهرش مهد جنبانی کند
-
به امداد آمدن عرشیان و فرشیان جهت آن بزرگوار
ای خوش آن مستی که مست دلبر است
از وصال دوست عشقش بر سر است
ای خوش آن مردی که در میدان عشق
جان دهد اندر ره جانان عشق
اذن دادن حضرت سیدالشهداء (ع) به علی اکبر
در جواب نور چشم خویشتن
گفت آن سر خدای ذوالمنن
ماه من اینقدر طنازی مکن
جان من با جان خود بازی مکن
روح تن، شمع شبستان منی
میوۀ دل، نور چشمان منی
رهزن دل با تجلا آمدی
آفت جان بهر لیلی آمدی
میکنی از این تجلی ای پسر
طور سینا را همه زیر و زبر
بهر رفتن، راست قامت کردهای
هر دو عالم را قیامت کردهای
بی تو ای بابا دل من خون شود
مادرت لیلی، یقین مجنون شود
ز آب چشمت آتش افتد در دلم
میرود بر باد غم خاک و گلم
این تجلی تو ای قرص قمر
خانۀ دل را کند زیر و زبر
مانع از امر مآلم میشود
سد ره بهر خیالم میشود
خون مکن بابا دلم زین بیشتر
میزند هجرت به قلبم نیشتر
چون مرا بر سر هوای کوی اوست
می نگنجد در بر یک دل دو دوست
رو دگر زین بیش حیرانم مکن
همچو زلف خود پریشانم مکن
دل همی باشد اسیر روی تو
مانع راهم قد دلجوی تو
اذن میدان یافت اکبر چون ز شاه
بر فرس بنشست همچو قرص ماه
سوی میدان رفت چون آن نازنین
از عقب نظاره گر باب حزین
چشم گریان شاه دین اندر قفا
کای پسر هجرت کند بر من جفا
پشت پا بابا بر این عالم زدی
از فراقت سنگ بر بالم زدی
فتنهها از رفتنت انگیختی
خاک غم بر فرق عالم ریختی
از تو بهتر گوهری نبود مرا
تا خلیل آسا کنم او را فدا
آنچه باشد نزد من چون ملک اوست
جمله را سازم نثار کوی دوست
ای بنائی آنچه شد در عالمین
جملگی بادا به قربان حسین