مشخصات شعر

شرفیاب شدن حربن یزید حضور شاه شهید

روز عاشورا سپاه اهل کین

بسته صف از بهر قتل شاه کین

 

حر نظر بنمود بر افعال خویش

جنت و دوزخ مجسم شد به پیش

 

یک طرف دیدی سپاه کوفیان

یک طرف بانک عطش از کودکان

 

روح ایمانی او طغیان نمود

روی بر حق پشت بر شیطان نمود

 

بود اوس بن مهاجر نزد وی

دید می‌لرزد چو بید اندام وی

 

گفت با حر ای دلیر نامدار

می‌هراسی از چه از این کارزار

 

گفت حر با اوس ای بی آبرو

کفر و دینم گشته با هم رو به رو

 

یک طرف باشد عزیز کردگار

یک طرف صف بسته اصحاب نار

 

این بگفت و روی به سوی شاه کرد

خویشتن را هم قرین ماه کرد

 

هر دمش التوبه شد ورد زبان

تا رسیدی نزد شاه انس و جان

 

از خجالت سر فکنده بر زمین

بود حر و شد غلام شاه دین

 

گفت ای شاها بدم گم گشته راه

حال آوردم به درگاهت پناه

 

دل ز آل الله من بشکسته‌ام

قلب پیغمبر از آن من خسته‌ام

 

جمله اصحاب تو را آزرده‌ام

من در این صحرا تو را آورده‌ام

 

می‌ندانستم که این قوم شریر

بهر قتلت آید از برنا و پیر

 

رحمه للعالمین کردش قبول

زان شدی راضی خدا و هم رسول

 

اذن میدان خواست از شاه جهان

تا برد گوی سعادت از میان

 

جان فدا سازد به راه اکبرش

تا شود راضی دل غم پرورش

 

شه بفرمودش که بر ما واردی

اکرم الضیف از پیمبر آمدی

 

اذن بگرفتی ز شاه دین پناه

خویشتن را زد به قلب آن سپاه

 

کاش می‌بودی بنائی هم قرین

جان فدا کردی به راه شاه دین

 

شرفیاب شدن حربن یزید حضور شاه شهید

روز عاشورا سپاه اهل کین

بسته صف از بهر قتل شاه کین

 

حر نظر بنمود بر افعال خویش

جنت و دوزخ مجسم شد به پیش

 

یک طرف دیدی سپاه کوفیان

یک طرف بانک عطش از کودکان

 

روح ایمانی او طغیان نمود

روی بر حق پشت بر شیطان نمود

 

بود اوس بن مهاجر نزد وی

دید می‌لرزد چو بید اندام وی

 

گفت با حر ای دلیر نامدار

می‌هراسی از چه از این کارزار

 

گفت حر با اوس ای بی آبرو

کفر و دینم گشته با هم رو به رو

 

یک طرف باشد عزیز کردگار

یک طرف صف بسته اصحاب نار

 

این بگفت و روی به سوی شاه کرد

خویشتن را هم قرین ماه کرد

 

هر دمش التوبه شد ورد زبان

تا رسیدی نزد شاه انس و جان

 

از خجالت سر فکنده بر زمین

بود حر و شد غلام شاه دین

 

گفت ای شاها بدم گم گشته راه

حال آوردم به درگاهت پناه

 

دل ز آل الله من بشکسته‌ام

قلب پیغمبر از آن من خسته‌ام

 

جمله اصحاب تو را آزرده‌ام

من در این صحرا تو را آورده‌ام

 

می‌ندانستم که این قوم شریر

بهر قتلت آید از برنا و پیر

 

رحمه للعالمین کردش قبول

زان شدی راضی خدا و هم رسول

 

اذن میدان خواست از شاه جهان

تا برد گوی سعادت از میان

 

جان فدا سازد به راه اکبرش

تا شود راضی دل غم پرورش

 

شه بفرمودش که بر ما واردی

اکرم الضیف از پیمبر آمدی

 

اذن بگرفتی ز شاه دین پناه

خویشتن را زد به قلب آن سپاه

 

کاش می‌بودی بنائی هم قرین

جان فدا کردی به راه شاه دین

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×