- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۱۱/۰۴
- بازدید: ۲۴۵۰
- شماره مطلب: ۵۹۵
-
چاپ
شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان
عاشقان مست نشستند بگویند از تو
که غزل مرثیهها گفته خداوند از تو
شاعری آمده با عشق تو آغاز کند
واژه در واژه در این مرثیه پرواز کند
قصه این است که از قافله زنها ماندند
سر به سر بال گشودند و بدنها ماندند
قصه این است که از شاخۀ گلها کم شد
حر به دستان تو یک بوسه زد و آدم شد
قصه این است: خدا خواسته تنها باشی
گل پرپر شدۀ حضرت زهرا باشی
ساقی خیمۀ تو رفت به دریا نرسید
به پریشانی گیسوی تو دنیا نرسید
کودکی خیره به چشمان عمو بود که رفت!
زیر لب زمزمه میکرد: خدایا نرسید!
باد میخواست جهان آب شود، آتش شد
مشک میخواست مسیحا شود اما نرسید
ناگهان شب شد و ماه تو به صحرا افتاد
نیزه در نیزه به دلتنگی لیلا نرسید
خسته ای، تشنه لبی، ماه نداری دیگر
تا کمی گریه کنی چاه نداری دیگر
پدرت آمده امروز به استقبالت
آمده باز به یک بوسه بگیرد فالت
«شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان»
مثل آواز تو هرگز نشنیده ست جهان
پسرم گرچه نگاه تو پر از فریاد است
بشکن این پنجرهها را که جهان بر باد است
نقل هفتاد و دو تن نیست، جهان تا باقی ست
هر که در راه تو بیدل بشود آزاده ست
زمزم ناب گوارای لب یارانت
بعد از این هر چه بهشت است حسین آباد است
صبح وقتی که نباشی همه جا تاریک است
شب که با نور تو آذین بشود میلاد است
پسرم ! رابطۀ اسم تو و خون خدا
اتحادی ست که از عهد قدیم افتاده است
غرق خون گشتی و افلاک عزادارت شد
دیدم از دور چه بی دست علمدارت شد
دیدم از دور چه آمد به سر اهل حرم
خواهرت هست نخور غصۀ دنیا پسرم
***
کار سختی ست حبیب بن مظاهر بودن
پیش چشمان غزل ساز تو شاعر بودن
-
سرمشق جدید
در حسرت آب مرد تنها، تشنه
لبهای ترکخوردۀ دنیا تشنه
تکلیف شب غنچه عوض خواهد شد
سرمشق جدید: آب،بابا،تشنه
-
دنیا کویری میشود، اما نمیمیرد
باران نمیبارد چرا صحرا نمیمیرد؟
دنیا کویری میشود اما نمیمیرد
دیری است با اندوه میپرسم سؤالی را
از دیدن لبهای تو دریا نمیمیرد؟
-
نگاه روشن
خورشید را به سجده میاندازد، برق نگاه روشن دیدارت
دریا به خواب رفته و میبیند، چشمان پرستارۀ بیدارت
امشب چراغها همه خاموشند، پایان قصه را تو روایت کن
باید که دید دایره سهم کیست، باران عشق خورده به پرگارت
-
ترانۀ پاک اذان
اگر چه غربت از این آسمان نخواهد رفت
بدون اذن تو تیر از کمان نخواهد رفت
همین که ظهر شود، گوشها به سوی لبی
بهجز ترانۀ پاک اذان نخواهد رفت
شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان
عاشقان مست نشستند بگویند از تو
که غزل مرثیهها گفته خداوند از تو
شاعری آمده با عشق تو آغاز کند
واژه در واژه در این مرثیه پرواز کند
قصه این است که از قافله زنها ماندند
سر به سر بال گشودند و بدنها ماندند
قصه این است که از شاخۀ گلها کم شد
حر به دستان تو یک بوسه زد و آدم شد
قصه این است: خدا خواسته تنها باشی
گل پرپر شدۀ حضرت زهرا باشی
ساقی خیمۀ تو رفت به دریا نرسید
به پریشانی گیسوی تو دنیا نرسید
کودکی خیره به چشمان عمو بود که رفت!
زیر لب زمزمه میکرد: خدایا نرسید!
باد میخواست جهان آب شود، آتش شد
مشک میخواست مسیحا شود اما نرسید
ناگهان شب شد و ماه تو به صحرا افتاد
نیزه در نیزه به دلتنگی لیلا نرسید
خسته ای، تشنه لبی، ماه نداری دیگر
تا کمی گریه کنی چاه نداری دیگر
پدرت آمده امروز به استقبالت
آمده باز به یک بوسه بگیرد فالت
«شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان»
مثل آواز تو هرگز نشنیده ست جهان
پسرم گرچه نگاه تو پر از فریاد است
بشکن این پنجرهها را که جهان بر باد است
نقل هفتاد و دو تن نیست، جهان تا باقی ست
هر که در راه تو بیدل بشود آزاده ست
زمزم ناب گوارای لب یارانت
بعد از این هر چه بهشت است حسین آباد است
صبح وقتی که نباشی همه جا تاریک است
شب که با نور تو آذین بشود میلاد است
پسرم ! رابطۀ اسم تو و خون خدا
اتحادی ست که از عهد قدیم افتاده است
غرق خون گشتی و افلاک عزادارت شد
دیدم از دور چه بی دست علمدارت شد
دیدم از دور چه آمد به سر اهل حرم
خواهرت هست نخور غصۀ دنیا پسرم
***
کار سختی ست حبیب بن مظاهر بودن
پیش چشمان غزل ساز تو شاعر بودن
بسیار عالی