- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۸۸۶
- شماره مطلب: ۵۸۴۷
-
چاپ
میل خاک
شد به پا در کربلا، توفان عشق
چون به پایان برد شه، پیمان عشق
منخسف گردید قرص آفتاب
تا ز پای شاه خالی شد رکاب
بس که بر تن داشت آن شه، تیر تیز
چشم جوشن شد به حالش، اشکریز
خشک بود از تشنگی، لعل لبش
زخم تیر افکنده در تاب و تبش
جسم پاکش بس که پُر از تیر شد
شاه عشق از زندگانی، سیر شد
گفت کای دارندهی بالا و پست!
من حسینم؛ عهد، آن عهد الست
این من و آن عهد و پیمان نخست
عاشقان در عهد کی باشند سست؟
پای همّت را بسی بفْشردهام
تا که عهد خود به پایان بردهام
عاشق و معشوق، هر دو گرم راز
جاذب و مجذوب در راز و نیاز
گفتنیها گفت و میل خاک کرد
غرق ماتم، جملۀ افلاک کرد
ذوالجناح عشق، آن پاکیزهخو
بُد سراپا گوش در آن گفتوگو
با ادب، آن توسن نیکوخصال
گفت با شه کای عزیز ذوالجلال!
از رکاب اینسان که پا بگْشادهای
گوییا از کف، عنان دردادهای
خواهی ار، زین دشت، بیرونت برم
یکسره خود، سوی جیحونت برم
جرعهای نوشی تو از آب فرات
شاید از این تشنگی یابی نجات
گفت شه: ای رفرف معراج عشق!
رهسپر گردیده در منهاج عشق!
ای براق لیلهالاسرای من!
اندر این گودال باشد، جای من
ذوالجناحا! خالق عمّان منم
شاد و خرّم با لب عطشان منم
در ره او با لب عطشان خوشم
آب چِبْود؟ ز آتش سوزان خوشم
«آب کم جو، تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست»
پست و بالا، جمله در دست من است
رشتۀ ایجاد، پابست من است
پا بکش، بر نِه تنم را روی خاک
خوش بُوَد بر خاک، جسم چاکچاک
ذوالجناح از شرم و خجلت، آب شد
در تزلزل، همچنان سیماب شد
پس به امر آن شه جانآفرین
یک جهان جان را نهاد او بر زمین
دور شمع حق، همی پروانهوار
هر طرف میگشت و میگریید زار
یال و کاکل را ز خون، رنگین نمود
واژگون، برگ و لجام و زین نمود
شد روان در خیمه با افغان و آه
کالظّلیمه! الظّلیمه! زین سپاه
بانوان در خیمهگه چشمانتظار
تا بیاید شاه دین از کارزار
بانوان از خیمه، بیرون تاختند
«شور محشر در عراق انداختند»
برگرفتندی عنان ذوالجناح
آهشان سوزانْد، جان ذوالجناح
«کای فرس! چون شد که بیشاه آمدی؟
با سپاه ناله و آه آمدی؟»
ذوالجناحا! گو چه کردی باب ما؟
گوییا از سر گذشته، آب ما
ذوالجناحا! باب ما لبتشنه بود
بر تن او، زخم تیر و دشنه بود
تشنهلب جان داد یا سیراب شد؟
یا که جسمش از عطش در تاب شد؟
شاه را برگو، کجا انداختی؟
یال پُرخون سوی خیمه تاختی
آن فرس کوبید سر را بر زمین
کرد تسلیم، جان برِ جانآفرین
تا که جان از جسم تو گردد جدا
زین فرس آموز، «منصوری»! وفا
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
میل خاک
شد به پا در کربلا، توفان عشق
چون به پایان برد شه، پیمان عشق
منخسف گردید قرص آفتاب
تا ز پای شاه خالی شد رکاب
بس که بر تن داشت آن شه، تیر تیز
چشم جوشن شد به حالش، اشکریز
خشک بود از تشنگی، لعل لبش
زخم تیر افکنده در تاب و تبش
جسم پاکش بس که پُر از تیر شد
شاه عشق از زندگانی، سیر شد
گفت کای دارندهی بالا و پست!
من حسینم؛ عهد، آن عهد الست
این من و آن عهد و پیمان نخست
عاشقان در عهد کی باشند سست؟
پای همّت را بسی بفْشردهام
تا که عهد خود به پایان بردهام
عاشق و معشوق، هر دو گرم راز
جاذب و مجذوب در راز و نیاز
گفتنیها گفت و میل خاک کرد
غرق ماتم، جملۀ افلاک کرد
ذوالجناح عشق، آن پاکیزهخو
بُد سراپا گوش در آن گفتوگو
با ادب، آن توسن نیکوخصال
گفت با شه کای عزیز ذوالجلال!
از رکاب اینسان که پا بگْشادهای
گوییا از کف، عنان دردادهای
خواهی ار، زین دشت، بیرونت برم
یکسره خود، سوی جیحونت برم
جرعهای نوشی تو از آب فرات
شاید از این تشنگی یابی نجات
گفت شه: ای رفرف معراج عشق!
رهسپر گردیده در منهاج عشق!
ای براق لیلهالاسرای من!
اندر این گودال باشد، جای من
ذوالجناحا! خالق عمّان منم
شاد و خرّم با لب عطشان منم
در ره او با لب عطشان خوشم
آب چِبْود؟ ز آتش سوزان خوشم
«آب کم جو، تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست»
پست و بالا، جمله در دست من است
رشتۀ ایجاد، پابست من است
پا بکش، بر نِه تنم را روی خاک
خوش بُوَد بر خاک، جسم چاکچاک
ذوالجناح از شرم و خجلت، آب شد
در تزلزل، همچنان سیماب شد
پس به امر آن شه جانآفرین
یک جهان جان را نهاد او بر زمین
دور شمع حق، همی پروانهوار
هر طرف میگشت و میگریید زار
یال و کاکل را ز خون، رنگین نمود
واژگون، برگ و لجام و زین نمود
شد روان در خیمه با افغان و آه
کالظّلیمه! الظّلیمه! زین سپاه
بانوان در خیمهگه چشمانتظار
تا بیاید شاه دین از کارزار
بانوان از خیمه، بیرون تاختند
«شور محشر در عراق انداختند»
برگرفتندی عنان ذوالجناح
آهشان سوزانْد، جان ذوالجناح
«کای فرس! چون شد که بیشاه آمدی؟
با سپاه ناله و آه آمدی؟»
ذوالجناحا! گو چه کردی باب ما؟
گوییا از سر گذشته، آب ما
ذوالجناحا! باب ما لبتشنه بود
بر تن او، زخم تیر و دشنه بود
تشنهلب جان داد یا سیراب شد؟
یا که جسمش از عطش در تاب شد؟
شاه را برگو، کجا انداختی؟
یال پُرخون سوی خیمه تاختی
آن فرس کوبید سر را بر زمین
کرد تسلیم، جان برِ جانآفرین
تا که جان از جسم تو گردد جدا
زین فرس آموز، «منصوری»! وفا