- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۲۳۹۳
- شماره مطلب: ۵۸۱۸
-
چاپ
وقت جان بازی
تاخت شاه عشق در میدان عشق
تا کند جان را، بلاگردان عشق
تیزتک شد، ذوالجناحِ عشقخو
آن خدارو برنشسته پشت او
گفت شه کای رفرف معراج عشق!
وی همایونتوسن منهاج عشق!
وقت جانبازی است اندر کوی یار
عاشقان را با سر و سامان چه کار؟
شه سراپا بود، محو روی دوست
تا سپارد تشنه جان در کوی دوست
چرخ گردون، آن زمان از کار مانْد
تا که اسب شاه از رفتار مانْد
گفت شه کای توسن نیکوخصال!
دورۀ عشقت به سرحدّ کمال!
ذوالجناحا! ترس از پیکان کنی؟
جان نخواهی در رهم قربان کنی؟
ذوالجناح از گفتۀ شه شد خجل
گفت با شه: ای عزیز جان و دل!
ترس من از نیزه و شمشیر نیست
باکم از تیغ و سنان و تیر نیست
در ره عشق تو، ترک سر کنم
تن پُر از پیکان و از خنجر کنم
از دل و جان، ای امیر «لو کُشف»!
سینه سازم تیر عشقت را هدف
لیک، ای نوباوۀ فخر امم!
دست طفلی حلقه گشته بر سمم
ای تو مُلک عشق را اوّل امیر!
خون کند گریه به حالش، چرخ پیر
چون نظر افکنْد، دید آن گاه شاه
بر سبکبالی، غزالی بسته راه
آمد از زین بر زمین، آن شاه فرد
دید غلتانگوهری در خاک و گَرد
«همچو جان خود در آغوشش کشید»
دست رحمت بر سر و دوشش کشید
کای ز دور زندگانی، حاصلم!
هان! مزن آتش ز گریه بر دلم
دخترا! آنگه که شد سر از تنم
خود تویی اولی به گریه کردنم
حالیا آتش مزن بر جان من
«نازپرورسرو سروستان من!»
گفتوگوی شاه و آن شیرینزبان
میزند، «منصوریا»! آتش به جان
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
وقت جان بازی
تاخت شاه عشق در میدان عشق
تا کند جان را، بلاگردان عشق
تیزتک شد، ذوالجناحِ عشقخو
آن خدارو برنشسته پشت او
گفت شه کای رفرف معراج عشق!
وی همایونتوسن منهاج عشق!
وقت جانبازی است اندر کوی یار
عاشقان را با سر و سامان چه کار؟
شه سراپا بود، محو روی دوست
تا سپارد تشنه جان در کوی دوست
چرخ گردون، آن زمان از کار مانْد
تا که اسب شاه از رفتار مانْد
گفت شه کای توسن نیکوخصال!
دورۀ عشقت به سرحدّ کمال!
ذوالجناحا! ترس از پیکان کنی؟
جان نخواهی در رهم قربان کنی؟
ذوالجناح از گفتۀ شه شد خجل
گفت با شه: ای عزیز جان و دل!
ترس من از نیزه و شمشیر نیست
باکم از تیغ و سنان و تیر نیست
در ره عشق تو، ترک سر کنم
تن پُر از پیکان و از خنجر کنم
از دل و جان، ای امیر «لو کُشف»!
سینه سازم تیر عشقت را هدف
لیک، ای نوباوۀ فخر امم!
دست طفلی حلقه گشته بر سمم
ای تو مُلک عشق را اوّل امیر!
خون کند گریه به حالش، چرخ پیر
چون نظر افکنْد، دید آن گاه شاه
بر سبکبالی، غزالی بسته راه
آمد از زین بر زمین، آن شاه فرد
دید غلتانگوهری در خاک و گَرد
«همچو جان خود در آغوشش کشید»
دست رحمت بر سر و دوشش کشید
کای ز دور زندگانی، حاصلم!
هان! مزن آتش ز گریه بر دلم
دخترا! آنگه که شد سر از تنم
خود تویی اولی به گریه کردنم
حالیا آتش مزن بر جان من
«نازپرورسرو سروستان من!»
گفتوگوی شاه و آن شیرینزبان
میزند، «منصوریا»! آتش به جان