- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۰۵۸
- شماره مطلب: ۵۷۴۱
-
چاپ
بدر و هلال
گلبن نورستهی باغ حسین
مصطفی و مرتضی را نور عین
چرخ، هجده بر سرش پیموده سال
بِه ز ماه چارده او را جمال
شاه دین، پیراسته گیسوی او
بود چون روی محمّد، روی او
هر که دیدار پیمبر خواستی
دیده از دیدار او آراستی
هر که مشتاق «نبّیالله» بود
دیده بر دیدار پاکش میگشود
در شجاعت، حیدر کرّار بدر
در حقیقت ماه نو باشد چو بدر
عین بدر آید، هلال نیکفال
پس تو خواهی بدر خوان، خواهی هلال
هر دو چشم مصطفی نمناک از او
شاه دین را بر جگر، صد چاک از او
چون نمانْد از یاوران شاه، کس
مانْد تنها، دشمنان از پیش و پس
اکبر آمد تشنهکام و تشنهلب
کرد اذن جنگ از بابا طلب
گفت: ای تو کارفرمای قضا!
خسرو تسلیم و سلطان رضا!
حکم کن تا در بلا رانم فرس
که بماندم از رفیقان، باز پس
شاه دین، شهزاده را در بر گرفت
وز سرش، دستار پیغمبر گرفت
شانه میزد گیسوی شهزاده را
بوسه، چشم و روی آن دلداده را
گیسوانش را همی بویید خوش
وین همی گفت و همی مویید خوش:
ای تو اسماعیل وقت و من خلیل!
میفرستم تا شوی اینک قتیل
خوش خرامان، سوی قربانگاه باش
«یا الهالعالمین»! آگاه باش
که فرستادم به این قوم جهول
اشبه خلق دو عالم، «بالرّسول»
«امّلیلا» کو؟ فراز آرد سپند
تا ز چشم بد، تو را ناید گزند
خواهران شاه دین، پیرامنش
هر یکی بگْرفته طرف دامنش
دستها در دامنش آویختند
خون دل از دیدگان میریختند
گردنش را دست مادر گشته طوق
شاهزاده غرق عشق و غرق شوق
گفت: من بهر شهادت، زادهام
هست از پیمانهی شه، بادهام
میروم تا خویش را قربان کنم
هرچه حکم عشق باشد، آن کنم
قُرب حق، موقوف این قربانی است
قصر دولت، زیر این ویرانی است
شد به قربانگاه، آن رشک قمر
در قفایش، همچنان چشم پدر
دشمنان ماندند حیران بر رخش
چون بدیدند آن لقای فرّخش
وآن فکنده گیسوان چون مصطفی
نیمهای از پیش و نیمی از قفا
در خروش و ناله چون رعد آمدند
تا به پیش زادهی سعد آمدند
که بدان مانَد که این پیغمبر است
گفت: نی، نی؛ زادهی شه، اکبر است
زیر لب میگفت شه، خود با خدا
که ز من بپْذیر، یا رب! این فدا
شاه با حق همچنان در گفتوگو
شاهزاده گرم کوشش با عدو
سر ز تن میریخت چون برگ رزان
دشمنان، انگشت بر دندان گزان
هان! منم سبط ولیّ بن ولی
«قرّهالعین» حسین بن علی
کافری شمشیر بگْرفت و شتافت
مغفرش را تا به تارک برشکافت
چون که سبط شاه را بشْکافت سر
آسمان گفتا که: «انشقّ القمر»
خون فرومیریخت بر رخسارهاش
چرخ را دل، خون شد از نظّارهاش
عاشقانه شست از خون، روی خویش
کاین چنینم خوانده جانان، سوی خویش
سوی حق با روی خونین میروم
منّت، ایزد را که چونین میروم
بِه که در خون شسته روی عاشقان
اینچنین باشد وضوی عاشقان!
بر تنش، چشم زره خون میگریست
«امّلیلا» را بگو چون میگریست
تیری آمد بر گلوی پاک او
وه! چه میگویم؟ که خاکم بر گلو!
رفتن خون زآن گلوی چاکچاک
وآن فراوان زخم بر اندام پاک،
بسته از دستش، عنان چاره را
لاجَرَم، بگْرفت یال باره را
باره بُرد او را فروهشته عنان
با چنین حالت، میان دشمنان
دشمنان شمشیرها افراختند
پیکرش را بر زمین انداختند
کرد شهزاده سپس با شه خطاب
که ز دست جدّ خود نوشیدم آب
داد جامی، تشنگیّام برنشست
جام دیگر بهر تو دارد به دست
شد شتابان بر سر شهزاده، شاه
تا مگر او را بَرَد در خیمهگاه
شاه چون ابر بهاران میگریست
که جهان بیتو نباشد جای زیست
بر سر گیتی پس از تو، خاک باد!
قاتلانت را جگر، صد چاک باد!
-
توشۀ اشک
بیرون شهر بار گشودند قافله
نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله
افراشتند خیمهی اهل حرم، نخست
زآن پس سرای پردهی سالار قافله
-
کهکشان نظارهگر
چون پیش چشمشان، سر شه بر سنان گذشت
در حیرتم که بر سر زینب، چسان گذشت
تا بوسدش گلو، نرسیدش به نیزه، دست
آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت!
-
گهوارۀ خاک
بر کشتگان ز غرفهی جنّت، نظاره کن
اوّل، نظر بدین بدن پارهپاره کن
با اینکه زخم پیکر او را شماره نیست
باز آی و زخم پیکر او را شماره کن
-
آخر ذبیح
مقتل شهزاده عبدالله را
بشْنو و برکش به گردون، آه را
کودکی خورشیدوَش، طفلی صبیح
در ره سلطان دین، آخرذبیح
بدر و هلال
گلبن نورستهی باغ حسین
مصطفی و مرتضی را نور عین
چرخ، هجده بر سرش پیموده سال
بِه ز ماه چارده او را جمال
شاه دین، پیراسته گیسوی او
بود چون روی محمّد، روی او
هر که دیدار پیمبر خواستی
دیده از دیدار او آراستی
هر که مشتاق «نبّیالله» بود
دیده بر دیدار پاکش میگشود
در شجاعت، حیدر کرّار بدر
در حقیقت ماه نو باشد چو بدر
عین بدر آید، هلال نیکفال
پس تو خواهی بدر خوان، خواهی هلال
هر دو چشم مصطفی نمناک از او
شاه دین را بر جگر، صد چاک از او
چون نمانْد از یاوران شاه، کس
مانْد تنها، دشمنان از پیش و پس
اکبر آمد تشنهکام و تشنهلب
کرد اذن جنگ از بابا طلب
گفت: ای تو کارفرمای قضا!
خسرو تسلیم و سلطان رضا!
حکم کن تا در بلا رانم فرس
که بماندم از رفیقان، باز پس
شاه دین، شهزاده را در بر گرفت
وز سرش، دستار پیغمبر گرفت
شانه میزد گیسوی شهزاده را
بوسه، چشم و روی آن دلداده را
گیسوانش را همی بویید خوش
وین همی گفت و همی مویید خوش:
ای تو اسماعیل وقت و من خلیل!
میفرستم تا شوی اینک قتیل
خوش خرامان، سوی قربانگاه باش
«یا الهالعالمین»! آگاه باش
که فرستادم به این قوم جهول
اشبه خلق دو عالم، «بالرّسول»
«امّلیلا» کو؟ فراز آرد سپند
تا ز چشم بد، تو را ناید گزند
خواهران شاه دین، پیرامنش
هر یکی بگْرفته طرف دامنش
دستها در دامنش آویختند
خون دل از دیدگان میریختند
گردنش را دست مادر گشته طوق
شاهزاده غرق عشق و غرق شوق
گفت: من بهر شهادت، زادهام
هست از پیمانهی شه، بادهام
میروم تا خویش را قربان کنم
هرچه حکم عشق باشد، آن کنم
قُرب حق، موقوف این قربانی است
قصر دولت، زیر این ویرانی است
شد به قربانگاه، آن رشک قمر
در قفایش، همچنان چشم پدر
دشمنان ماندند حیران بر رخش
چون بدیدند آن لقای فرّخش
وآن فکنده گیسوان چون مصطفی
نیمهای از پیش و نیمی از قفا
در خروش و ناله چون رعد آمدند
تا به پیش زادهی سعد آمدند
که بدان مانَد که این پیغمبر است
گفت: نی، نی؛ زادهی شه، اکبر است
زیر لب میگفت شه، خود با خدا
که ز من بپْذیر، یا رب! این فدا
شاه با حق همچنان در گفتوگو
شاهزاده گرم کوشش با عدو
سر ز تن میریخت چون برگ رزان
دشمنان، انگشت بر دندان گزان
هان! منم سبط ولیّ بن ولی
«قرّهالعین» حسین بن علی
کافری شمشیر بگْرفت و شتافت
مغفرش را تا به تارک برشکافت
چون که سبط شاه را بشْکافت سر
آسمان گفتا که: «انشقّ القمر»
خون فرومیریخت بر رخسارهاش
چرخ را دل، خون شد از نظّارهاش
عاشقانه شست از خون، روی خویش
کاین چنینم خوانده جانان، سوی خویش
سوی حق با روی خونین میروم
منّت، ایزد را که چونین میروم
بِه که در خون شسته روی عاشقان
اینچنین باشد وضوی عاشقان!
بر تنش، چشم زره خون میگریست
«امّلیلا» را بگو چون میگریست
تیری آمد بر گلوی پاک او
وه! چه میگویم؟ که خاکم بر گلو!
رفتن خون زآن گلوی چاکچاک
وآن فراوان زخم بر اندام پاک،
بسته از دستش، عنان چاره را
لاجَرَم، بگْرفت یال باره را
باره بُرد او را فروهشته عنان
با چنین حالت، میان دشمنان
دشمنان شمشیرها افراختند
پیکرش را بر زمین انداختند
کرد شهزاده سپس با شه خطاب
که ز دست جدّ خود نوشیدم آب
داد جامی، تشنگیّام برنشست
جام دیگر بهر تو دارد به دست
شد شتابان بر سر شهزاده، شاه
تا مگر او را بَرَد در خیمهگاه
شاه چون ابر بهاران میگریست
که جهان بیتو نباشد جای زیست
بر سر گیتی پس از تو، خاک باد!
قاتلانت را جگر، صد چاک باد!