- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۵۰۰
- شماره مطلب: ۵۴۴۹
-
چاپ
دلواپسی
ای اسب بیصاحب من! برگرد، کاری ندارم
میخواهم این جا نباشی، وقتی که جان میسپارم
میدانی، ای اسب زخمی! هنگام کوچم رسیده است
گاه وداع من و توست، دیگر مجالی ندارم
ای کاش! میداد رخصت، تا در کنارش بمانم
داغم از این بینصیبی، از روی او شرمسارم
ای شیههی غربت من! رو خیمهها را خبر کن
اکنون که گودال خون را، در پشت سر میگذارم
تصویری از دود و آتش، در چشم من مینشیند
در خیمه آتش فتاده است، یا من سراپا شرارم؟
منظومهی شمسی انگار، پاشیده از هم در این دشت
یا طاق گردون شکسته است یا من برون از مدارم
داغم ز دلْواپسیها، با این همه بیکسیها
آیا نباید بسوزم؟! آیا نباید ببارم؟!
زینب! خداحافظ تو! رفتم که از جانب تو
بر سینهی زخمی او، آلالهای را بکارم
آن کشته را میشناسم، از عطر سیبی که دارد
میخواهم آن جا بمیرم، آن جا کنار سوارم
داغش برون از شماره است، زخمش فزون از ستاره
آغاز کار است و دارم، هفتاد را میشمارم
او را به غربت سپردم، وقتی که میگفت: برگرد
من هم در این دشت حسرت، خود را به او میسپارم
-
دیدم آخر آنچه را نادیدنی است
در دل من داغها از لالههاست
همچو نی در بند بندش نالههاست
با خیال لالهها صحرانورد
راه میپوید ولی با پای درد
-
در آخرین پگاه
همره شدند، قافلهای را که مانده بود
تا طی کنند مرحلهای را که مانده بود
با طرح یک سؤال، به پاسخ رسیدهاندحل کردهاند مسئلهای را که مانده بود
-
آرزوی سپید
روح بزرگش دمیده است، جان در تنِ کوچک من
سرگرم گفتوشنود است، او با منِ کوچک من
وقتی که شبهای تارم، در آرزوی سپیده است
خورشید او میتراود، از روزنِ کوچک من
-
رجعت سرخ
کربلا را میسرود این بار، روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
نینوایی شعر او از نای هفتاد و دو نی
مثل یک ترجیع شد تکرار، روی نیزهها
دلواپسی
ای اسب بیصاحب من! برگرد، کاری ندارم
میخواهم این جا نباشی، وقتی که جان میسپارم
میدانی، ای اسب زخمی! هنگام کوچم رسیده است
گاه وداع من و توست، دیگر مجالی ندارم
ای کاش! میداد رخصت، تا در کنارش بمانم
داغم از این بینصیبی، از روی او شرمسارم
ای شیههی غربت من! رو خیمهها را خبر کن
اکنون که گودال خون را، در پشت سر میگذارم
تصویری از دود و آتش، در چشم من مینشیند
در خیمه آتش فتاده است، یا من سراپا شرارم؟
منظومهی شمسی انگار، پاشیده از هم در این دشت
یا طاق گردون شکسته است یا من برون از مدارم
داغم ز دلْواپسیها، با این همه بیکسیها
آیا نباید بسوزم؟! آیا نباید ببارم؟!
زینب! خداحافظ تو! رفتم که از جانب تو
بر سینهی زخمی او، آلالهای را بکارم
آن کشته را میشناسم، از عطر سیبی که دارد
میخواهم آن جا بمیرم، آن جا کنار سوارم
داغش برون از شماره است، زخمش فزون از ستاره
آغاز کار است و دارم، هفتاد را میشمارم
او را به غربت سپردم، وقتی که میگفت: برگرد
من هم در این دشت حسرت، خود را به او میسپارم