- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۰۶۳
- شماره مطلب: ۵۴۴۵
-
چاپ
لالۀ خونین
به میدان شهادت چون حسین از صدر زین افتاد
سوم خورشیدِ افلاکِ امامت بر زمین افتاد
عزیز جان پیغمبر به خون خویش میغلتید
هراسان ذوالجناح و شورشی در ماء و طین افتاد
به زین واژگون و یال خونین، ذوالجناحِ شه
ز بانگ شیههاش در خیمه، آوایی غمین افتاد
صدای سمّ مرکب چون به گوش اهلبیت آمد
بسی خوشحالی اوّل، بِین اطفال حزین افتاد
دویدند از حرم بیرون که ناگه دیدهی طفلان
به سوی مرکبِ بیصاحبِ سلطان دین افتاد
به دور ذوالجناح آن بیپناهان جمع گردیدند
چنان کز آه طفلان، لرزه بر عرش برین افتاد
یکی گفتا که بابای مرا بردی کجا؟ ای اسب!
یکی گفتا: حسینم در کدامین سرزمین افتاد؟
یکی گفتا: چه آمد بر سر سالار ما؟ ای اسب!
یکی گفتا: یقین در چنگ قوم مشرکین افتاد
یکی گفتا: برفت از خیمه بر یاریّ عبّاسم
ببیند در کجا آن سروقدّ نازنین افتاد
در آن ساعت، سکینه گلبن عصمت از آن مرکب
سؤالی کرد کآتش بر دل «روحُ الامین» افتاد
بگفت: ای اسب! بابایم لبانش تشنه بود آن دم
که بر یاد علمدارش در آن میدان کین افتاد
کسی آیا بر آن لبتشنه داد آب روان یا نه؟
که داغش بر روانم تا به روز واپسین افتاد
بسی جا داشت آن حیوان، جواب دخت شه گوید
که ای مظلومه! بابایت چو از بالای زین افتاد،
دمادم تا دم آخر، صدا میزد که ای لشگر!
ز سوز تشنگی بر جانم آه آتشین افتاد
ز داغ لالهی خونین دشت کربلا، «شرمی»!
چه شور محشری در اهلبیت طاهرین افتاد!
-
دشت غمانگیز
سکینه گفت: پدر جان! سرت ز تن که بریده؟
به خاک و خون، تن صد چاک و بیسرت که کشیده؟
کدام ظالمی از راه کینه کرد یتیمم؟
که زیر بار غمت، قدّ دختر تو خمیده
-
روزگار بیوفا
گفت زینب: ما اسیران، عزّ و جاهی داشتیم
در مدینه، منزلیّ و بارگاهی داشتیم
از مدینه، چون شدیم آواره تا در کربلا
همره خود، لشگر و میر و سپاهی داشتیم
-
شعاع شعله
دلم در حلقهی ماتم، به یارب یارب است، امشب
همان شام غریبانی که گویند، آن شب است، امشب
صدای نالهای از سرزمین نینوا آید
که گویا صاحب آن ناله، جانش بر لب است، امشب
لالۀ خونین
به میدان شهادت چون حسین از صدر زین افتاد
سوم خورشیدِ افلاکِ امامت بر زمین افتاد
عزیز جان پیغمبر به خون خویش میغلتید
هراسان ذوالجناح و شورشی در ماء و طین افتاد
به زین واژگون و یال خونین، ذوالجناحِ شه
ز بانگ شیههاش در خیمه، آوایی غمین افتاد
صدای سمّ مرکب چون به گوش اهلبیت آمد
بسی خوشحالی اوّل، بِین اطفال حزین افتاد
دویدند از حرم بیرون که ناگه دیدهی طفلان
به سوی مرکبِ بیصاحبِ سلطان دین افتاد
به دور ذوالجناح آن بیپناهان جمع گردیدند
چنان کز آه طفلان، لرزه بر عرش برین افتاد
یکی گفتا که بابای مرا بردی کجا؟ ای اسب!
یکی گفتا: حسینم در کدامین سرزمین افتاد؟
یکی گفتا: چه آمد بر سر سالار ما؟ ای اسب!
یکی گفتا: یقین در چنگ قوم مشرکین افتاد
یکی گفتا: برفت از خیمه بر یاریّ عبّاسم
ببیند در کجا آن سروقدّ نازنین افتاد
در آن ساعت، سکینه گلبن عصمت از آن مرکب
سؤالی کرد کآتش بر دل «روحُ الامین» افتاد
بگفت: ای اسب! بابایم لبانش تشنه بود آن دم
که بر یاد علمدارش در آن میدان کین افتاد
کسی آیا بر آن لبتشنه داد آب روان یا نه؟
که داغش بر روانم تا به روز واپسین افتاد
بسی جا داشت آن حیوان، جواب دخت شه گوید
که ای مظلومه! بابایت چو از بالای زین افتاد،
دمادم تا دم آخر، صدا میزد که ای لشگر!
ز سوز تشنگی بر جانم آه آتشین افتاد
ز داغ لالهی خونین دشت کربلا، «شرمی»!
چه شور محشری در اهلبیت طاهرین افتاد!