- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۰۸۳
- شماره مطلب: ۴۶۹۰
-
چاپ
-
جودی خراسانی
-
مثنوی
-
اصلی: غنایی - فرعی: مرثیه
-
کهن و فخیم
-
کهن - معاصر
پیشواز تیر
دید شاه دین چو عبدالله را
بگْذرانید از فلک پس آه را
همچو جان آن طفل را در بر کشید
ز آه دل، آتش به خشک و تر کشید
گفت: ای روشن ز رویت، جان من!
غنچهی باغ و گل بستان من!
اندر این دشت بلا جز تیر نیست
غیر تیر و نیزه و شمشیر نیست
جان من! از چه ز جان سیر آمدی؟
پیشواز تیر و شمشیر آمدی
بود بس امروز در این ماجرا
داغ مرگ اکبر و اصغر، مرا
ای جمالت محفل دل را چراغ!
داغ تو داغی است بر بالای داغ
در جواب آن امام دینپناه
گفت: ای روشن ز تو عرش اله!
آمدم تا در غمت، افغان کنم
آنچه از دستم برآید، آن کنم
آمدم تا سر دهم در پای تو
جان سپارم بر سر سودای تو
چون به خاک از کین فتاده پیکرت
آمدم از خاک بردارم سرت
زآن که بر جسم تو زین قوم شریر
بس نشسته تیر بر بالای تیر
جان شده از جسم و جسم از جان جداست
کُشته را کشتن دوباره کی رواست؟
نیمجانی گر بری تو زین بلا
داغ اکبر زنده نگْذارد تو را
شاهزاده با هزار افسوس و آه
گرم شیون بود در آغوش شاه
ناگهان سنگیندلی از راه کین
تیغی افکنْد از جفا بر شاه دین
دید چون آن طفل این جور و ستم
دست پیش آورْد و شد دستش قلم
خامهی «جودی» چو برزد این رقم
تاب خودداری شد از لوح و قلم
-
بپرس حال رباب
چرا به خاک فتاده، تن مطهّر تو؟
جدا نموده که ای شهریار من! سر تو؟
ز هیچ باب نپرسی چرا ز حال رباب؟
که هست خادمهای، یا حسین! بر در تو
-
نقد جان
پس از تو، جان برادر! چه رنجها که کشیدم
چه شهرها که نگشتم، چه کوچهها که ندیدم
به سختجانی خود آن قَدَر نبود گمانم
که بیتو، زنده ز دشت بلا، به شام رسیدم
-
داغ غمت
رفتم من و هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهی خواهر نمیرود
برخیز تا رویم، برادر! که خواهرت
تنها به سوی روضهی مادر نمیرود
-
تاب اسیری
اندر سریر ناز، تو خوش آرمیدهای
شادی از آن که رأس حسین را بریدهای
مسرور و شاد و خرّم و خندان به روی تخت
بنْشین کنون که خوب به مطلب رسیدهای
پیشواز تیر
دید شاه دین چو عبدالله را
بگْذرانید از فلک پس آه را
همچو جان آن طفل را در بر کشید
ز آه دل، آتش به خشک و تر کشید
گفت: ای روشن ز رویت، جان من!
غنچهی باغ و گل بستان من!
اندر این دشت بلا جز تیر نیست
غیر تیر و نیزه و شمشیر نیست
جان من! از چه ز جان سیر آمدی؟
پیشواز تیر و شمشیر آمدی
بود بس امروز در این ماجرا
داغ مرگ اکبر و اصغر، مرا
ای جمالت محفل دل را چراغ!
داغ تو داغی است بر بالای داغ
در جواب آن امام دینپناه
گفت: ای روشن ز تو عرش اله!
آمدم تا در غمت، افغان کنم
آنچه از دستم برآید، آن کنم
آمدم تا سر دهم در پای تو
جان سپارم بر سر سودای تو
چون به خاک از کین فتاده پیکرت
آمدم از خاک بردارم سرت
زآن که بر جسم تو زین قوم شریر
بس نشسته تیر بر بالای تیر
جان شده از جسم و جسم از جان جداست
کُشته را کشتن دوباره کی رواست؟
نیمجانی گر بری تو زین بلا
داغ اکبر زنده نگْذارد تو را
شاهزاده با هزار افسوس و آه
گرم شیون بود در آغوش شاه
ناگهان سنگیندلی از راه کین
تیغی افکنْد از جفا بر شاه دین
دید چون آن طفل این جور و ستم
دست پیش آورْد و شد دستش قلم
خامهی «جودی» چو برزد این رقم
تاب خودداری شد از لوح و قلم