- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۴۲۷
- شماره مطلب: ۴۶۸۲
-
چاپ
صدای آشنا
چون به خون غلتید آن درّ یتیم
گوشوار عرش را شد دل، دونیم
گفت ناگه با صدای آشنا
شاه گفتا: جان فدای آشنا!
کای عموجان! لحظهای پیشم بیا
استخوان سینهام شد توتیا
ای عموجان! بر یتیمانی پدر
بر سر جسم یتیم خود گذر
گر طبیبانه بیایی بر سرم
من به بیماری، عموجان! خوشترم
گر ببینم روی تو وقت ممات
چشم بندم از تمام کاینات
شه به سویش تاخت اسب، امّا چه سود؟
وقتی آمد که دگر قاسم نبود
خسرو دین نالهها زد پیش او
کای عزیزم! بس گران بُد بر عمو،
تو بخوانیّ و نیایم در برت
آیم آن ساعت که نبْوَد پیکرت
ای «طلوعی»! زین حدیث جانگداز
درگذر این قصّه بس آمد دراز
-
متاع بیشمار
ای مدینه! در تو ما را راه نیست
ره مده ما را که با ما شاه نیست
رفتم از تو با حسین بن علی
بیبرادر آمدم، «لاتَقبَلی»
-
داغ لاله
آن که او را نام، عبدالله بود
با عمو در کربلا همراه بود
از گل رخسار، داغ لاله بود
لالهاش را از عطش، تبخاله بود
-
ریزهی الماس
زینب آمد دست طفلانش به دست
کز تواَم با آنچهام در دست، هست
این دو از بهر فدا آمادهاند
دو غلام تو، نه خواهرزادهاند
صدای آشنا
چون به خون غلتید آن درّ یتیم
گوشوار عرش را شد دل، دونیم
گفت ناگه با صدای آشنا
شاه گفتا: جان فدای آشنا!
کای عموجان! لحظهای پیشم بیا
استخوان سینهام شد توتیا
ای عموجان! بر یتیمانی پدر
بر سر جسم یتیم خود گذر
گر طبیبانه بیایی بر سرم
من به بیماری، عموجان! خوشترم
گر ببینم روی تو وقت ممات
چشم بندم از تمام کاینات
شه به سویش تاخت اسب، امّا چه سود؟
وقتی آمد که دگر قاسم نبود
خسرو دین نالهها زد پیش او
کای عزیزم! بس گران بُد بر عمو،
تو بخوانیّ و نیایم در برت
آیم آن ساعت که نبْوَد پیکرت
ای «طلوعی»! زین حدیث جانگداز
درگذر این قصّه بس آمد دراز