- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۲۹۵
- شماره مطلب: ۴۱۶۹
-
چاپ
وعدۀ دیدار
روان به جانب میدان، علیّ اکبر شد
جهان به دیدۀ لیلا ز شب سیهتر شد
چو بر شد از افق خیمه همچو بدر منیر
جهان ز پرتو رخسار او، منوّر شد
به سر نهاد چو عمّامهی رسول خدا
عیان دوباره به خلق خدا، پیمبر شد
به کف گرفت چو تیغ و نشست چون به عقاب
زمانه گفت به دلدل، سوار، حیدر شد
به پیش چشم پدر شد، چو در خرامیدن
رخ حسین ز خوناب دیده، احمر شد
چو شد مقابل آن قوم کینهجو، گفتا:
چرا ز یاد، شما را حدیث محشر شد؟
مگر نه این حرم است آن حرم که «روحُ الامین»
پی اجازۀ حاجت، ستاده بر در شد؟
خود این حسین، مگر نیست زادهی زهرا؟
که جبرئیل، پی خدمتش چو چاکر شد
چه شد که آب فرات این زمان به جمله حلال
ولی حرام به ذرّیۀ پیمبر شد؟
کسی نداد جوابش به غیر تیر و خدنگ
حدیثش آن چه به آن قوم دون، مکرّر شد
کشید تیغ و چنان تاخت بر یسار و یمین
که اَیسر، اَیمن و اَیمن ز تیغش، اَیسر شد
ولی دریغ! که آن جسم نازنین، آخر
نشان ناوک و تیر و سنان و خنجر شد
ستاده شه به در خیمه و نظر میکرد
که پارهپاره، تنِ شاهزاده اکبر شد
به گریه گفت پسر با پدر: خداحافظ!
بیا که وعدۀ دیدار، روز محشر شد
دمی که خامهاش این چامه را رقم میزد
فغان و نالهی «جودی»، به چرخ اخضر شد
-
بپرس حال رباب
چرا به خاک فتاده، تن مطهّر تو؟
جدا نموده که ای شهریار من! سر تو؟
ز هیچ باب نپرسی چرا ز حال رباب؟
که هست خادمهای، یا حسین! بر در تو
-
نقد جان
پس از تو، جان برادر! چه رنجها که کشیدم
چه شهرها که نگشتم، چه کوچهها که ندیدم
به سختجانی خود آن قَدَر نبود گمانم
که بیتو، زنده ز دشت بلا، به شام رسیدم
-
داغ غمت
رفتم من و هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهی خواهر نمیرود
برخیز تا رویم، برادر! که خواهرت
تنها به سوی روضهی مادر نمیرود
-
تاب اسیری
اندر سریر ناز، تو خوش آرمیدهای
شادی از آن که رأس حسین را بریدهای
مسرور و شاد و خرّم و خندان به روی تخت
بنْشین کنون که خوب به مطلب رسیدهای
وعدۀ دیدار
روان به جانب میدان، علیّ اکبر شد
جهان به دیدۀ لیلا ز شب سیهتر شد
چو بر شد از افق خیمه همچو بدر منیر
جهان ز پرتو رخسار او، منوّر شد
به سر نهاد چو عمّامهی رسول خدا
عیان دوباره به خلق خدا، پیمبر شد
به کف گرفت چو تیغ و نشست چون به عقاب
زمانه گفت به دلدل، سوار، حیدر شد
به پیش چشم پدر شد، چو در خرامیدن
رخ حسین ز خوناب دیده، احمر شد
چو شد مقابل آن قوم کینهجو، گفتا:
چرا ز یاد، شما را حدیث محشر شد؟
مگر نه این حرم است آن حرم که «روحُ الامین»
پی اجازۀ حاجت، ستاده بر در شد؟
خود این حسین، مگر نیست زادهی زهرا؟
که جبرئیل، پی خدمتش چو چاکر شد
چه شد که آب فرات این زمان به جمله حلال
ولی حرام به ذرّیۀ پیمبر شد؟
کسی نداد جوابش به غیر تیر و خدنگ
حدیثش آن چه به آن قوم دون، مکرّر شد
کشید تیغ و چنان تاخت بر یسار و یمین
که اَیسر، اَیمن و اَیمن ز تیغش، اَیسر شد
ولی دریغ! که آن جسم نازنین، آخر
نشان ناوک و تیر و سنان و خنجر شد
ستاده شه به در خیمه و نظر میکرد
که پارهپاره، تنِ شاهزاده اکبر شد
به گریه گفت پسر با پدر: خداحافظ!
بیا که وعدۀ دیدار، روز محشر شد
دمی که خامهاش این چامه را رقم میزد
فغان و نالهی «جودی»، به چرخ اخضر شد