مشخصات شعر

عذار زرد

 

به برگرفت ز گهواره، طفل زارش را

بدید زرد ز تاب عطش، عذارش را

 

نهان به زیر ردا کرد، شد سوی میدان

مگر که خصم دهد آب، شیرخوارش را

 

برون ز زیر ردا کرد و بُرد بر سر دست

که کرد ناظر خود، خصم بی‌شمارش را

 

گشود لب به نصیحت، به آن گروه تباه

ولی دریغ! که نشنید کس شعارش را

 

بگفت: ای سپه دور از حقیقت و دین!

نظر کنید خموشیّ و حال زارش را

 

به روی دست من، ای قوم! رفته است از هوش

ترحّمی که عطش، بُرده اختیارش را

 

هنوز بر لب سبط رسول بود سخن

که تیر حرمله از کینه ساخت، کارش را

 

گلوی اصغر و بازوی باب را بدَرید

چنان‌ که قلب نبی، جدّ تاج‌دارش را

 

گرفت جان ز علی، تیر و شادی از «ثابت»

چو شام، تیره ز غم کرد، روزگارش را

 

عذار زرد

 

به برگرفت ز گهواره، طفل زارش را

بدید زرد ز تاب عطش، عذارش را

 

نهان به زیر ردا کرد، شد سوی میدان

مگر که خصم دهد آب، شیرخوارش را

 

برون ز زیر ردا کرد و بُرد بر سر دست

که کرد ناظر خود، خصم بی‌شمارش را

 

گشود لب به نصیحت، به آن گروه تباه

ولی دریغ! که نشنید کس شعارش را

 

بگفت: ای سپه دور از حقیقت و دین!

نظر کنید خموشیّ و حال زارش را

 

به روی دست من، ای قوم! رفته است از هوش

ترحّمی که عطش، بُرده اختیارش را

 

هنوز بر لب سبط رسول بود سخن

که تیر حرمله از کینه ساخت، کارش را

 

گلوی اصغر و بازوی باب را بدَرید

چنان‌ که قلب نبی، جدّ تاج‌دارش را

 

گرفت جان ز علی، تیر و شادی از «ثابت»

چو شام، تیره ز غم کرد، روزگارش را

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×