- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۷۶۹
- شماره مطلب: ۴۱۱۶
-
چاپ
عذار زرد
به برگرفت ز گهواره، طفل زارش را
بدید زرد ز تاب عطش، عذارش را
نهان به زیر ردا کرد، شد سوی میدان
مگر که خصم دهد آب، شیرخوارش را
برون ز زیر ردا کرد و بُرد بر سر دست
که کرد ناظر خود، خصم بیشمارش را
گشود لب به نصیحت، به آن گروه تباه
ولی دریغ! که نشنید کس شعارش را
بگفت: ای سپه دور از حقیقت و دین!
نظر کنید خموشیّ و حال زارش را
به روی دست من، ای قوم! رفته است از هوش
ترحّمی که عطش، بُرده اختیارش را
هنوز بر لب سبط رسول بود سخن
که تیر حرمله از کینه ساخت، کارش را
گلوی اصغر و بازوی باب را بدَرید
چنان که قلب نبی، جدّ تاجدارش را
گرفت جان ز علی، تیر و شادی از «ثابت»
چو شام، تیره ز غم کرد، روزگارش را
-
کاروان اسرا
پریشانکاروانی از اسیری در وطن آید
سیهمحمل جهازی چند با سوز و محن آید
به اشترها همه محمل سیهپوش است و چندین زن
سیهپوش و سیهروز از سفر، سوی وطن آید
-
قبلهنما
ای پدر جان! ز کجا آمدهای؟
سوی ویرانه چرا آمدهای؟
طایر سدره و ویرانهی شام؟!
از کجا تا به کجا آمدهای؟!
-
سینۀ سوزان
من کیستم؟ رسول خدا را سلالهام
وندر حریم زادهی زهرا، غزالهام
نامم رقیّه، دختر سلطان کربلا
باب الحوائجم، به خدا! گر سه سالهام
-
پیکر لعلفام
وضو نداشت هر آن کس که بُرد نام تو را
قسم به جان تو! نشناخت احترام تو را
مقام قدر تو از فکرت بشر اولاست
عقول ناقصه کی پی بَرد مقام تو را؟
عذار زرد
به برگرفت ز گهواره، طفل زارش را
بدید زرد ز تاب عطش، عذارش را
نهان به زیر ردا کرد، شد سوی میدان
مگر که خصم دهد آب، شیرخوارش را
برون ز زیر ردا کرد و بُرد بر سر دست
که کرد ناظر خود، خصم بیشمارش را
گشود لب به نصیحت، به آن گروه تباه
ولی دریغ! که نشنید کس شعارش را
بگفت: ای سپه دور از حقیقت و دین!
نظر کنید خموشیّ و حال زارش را
به روی دست من، ای قوم! رفته است از هوش
ترحّمی که عطش، بُرده اختیارش را
هنوز بر لب سبط رسول بود سخن
که تیر حرمله از کینه ساخت، کارش را
گلوی اصغر و بازوی باب را بدَرید
چنان که قلب نبی، جدّ تاجدارش را
گرفت جان ز علی، تیر و شادی از «ثابت»
چو شام، تیره ز غم کرد، روزگارش را