- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۶
- بازدید: ۱۵۵۰
- شماره مطلب: ۴۰۶۹
-
چاپ
غلام ترک
داد اندر آن میان، شه لبتشنه را سلام
«تُرکی» که بود سیّد سجّاد را «غلام»
از شاه خواست، رخصت میدان کارزار
تا دادِ ترکتازی و مردی دهد تمام
شه گفت: سرور تو بُوَد زین عابدین
بیرخصتش، مجاهدۀ تو بُوَد حرام
شد سوی شاهزاده و رخصت گرفت و رفت
بار دگر به خدمت سلطان تشنهکام
بگْرفت از او اجازت میدان و بازگشت
بهر وداع پردگیان بر درِ خیام
عذر قصور بندگی بانوان بگفت
آمد به دشت و تیغ برآورْد از نیام
میتافت سوی دشمن و از ترکتازیاش
مرّیخ مانده خیره بر این گوی نیلفام
دامان خیمه، خیمگیان برفراشتند
تا بنْگرد مبارزتش، چارمین امام
میدان ز چشمِ تُرک ختا، کرد تنگتر
بر کافران کوفه و گردنکشان شام
از بس که زخم نیزه و خنجر بدو زدند
دستش ز کار مانْد و فتاد از کفَش، حسام
با کام تشنه، جام شهادت به سر کشید
وز دست ساقیان بهشتی گرفت جام
شد نیکنامِ هر دو جهان، تَرک جان بگفت
ای من غلامِ همّتِ آن تُرک نیکنام!
-
توشۀ اشک
بیرون شهر بار گشودند قافله
نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله
افراشتند خیمهی اهل حرم، نخست
زآن پس سرای پردهی سالار قافله
-
کهکشان نظارهگر
چون پیش چشمشان، سر شه بر سنان گذشت
در حیرتم که بر سر زینب، چسان گذشت
تا بوسدش گلو، نرسیدش به نیزه، دست
آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت!
-
گهوارۀ خاک
بر کشتگان ز غرفهی جنّت، نظاره کن
اوّل، نظر بدین بدن پارهپاره کن
با اینکه زخم پیکر او را شماره نیست
باز آی و زخم پیکر او را شماره کن
-
آخر ذبیح
مقتل شهزاده عبدالله را
بشْنو و برکش به گردون، آه را
کودکی خورشیدوَش، طفلی صبیح
در ره سلطان دین، آخرذبیح
غلام ترک
داد اندر آن میان، شه لبتشنه را سلام
«تُرکی» که بود سیّد سجّاد را «غلام»
از شاه خواست، رخصت میدان کارزار
تا دادِ ترکتازی و مردی دهد تمام
شه گفت: سرور تو بُوَد زین عابدین
بیرخصتش، مجاهدۀ تو بُوَد حرام
شد سوی شاهزاده و رخصت گرفت و رفت
بار دگر به خدمت سلطان تشنهکام
بگْرفت از او اجازت میدان و بازگشت
بهر وداع پردگیان بر درِ خیام
عذر قصور بندگی بانوان بگفت
آمد به دشت و تیغ برآورْد از نیام
میتافت سوی دشمن و از ترکتازیاش
مرّیخ مانده خیره بر این گوی نیلفام
دامان خیمه، خیمگیان برفراشتند
تا بنْگرد مبارزتش، چارمین امام
میدان ز چشمِ تُرک ختا، کرد تنگتر
بر کافران کوفه و گردنکشان شام
از بس که زخم نیزه و خنجر بدو زدند
دستش ز کار مانْد و فتاد از کفَش، حسام
با کام تشنه، جام شهادت به سر کشید
وز دست ساقیان بهشتی گرفت جام
شد نیکنامِ هر دو جهان، تَرک جان بگفت
ای من غلامِ همّتِ آن تُرک نیکنام!