- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۵
- بازدید: ۸۳۵
- شماره مطلب: ۳۹۷۰
-
چاپ
حدیث تشنهلبان
به هر که مینگرم چشم پُر نمی دارد
کشیده سر به گریبانِ ماتمی دارد
اگر ستاره بُوَد، اشک حسرتی بارد
وگر سپهر بُوَد، قامت خمی دارد
اگر محیط بُوَد، شور و شیونی سازد
وگر سحاب بُوَد، چشم پُر نمی دارد
به قدسیان گذری، هر که نوحهای گوید
به انسیان نگری، هر کسی غمی دارد
همین نه من به خروشم که کشوری نالد
همین نه من به فغانم که عالمی دارد
به هر که بنْگرم از مرد و زن، ز دشمن و دوست
دریده جامهای و موی درهمی دارد
خروش ماتم و اشک عزاست، چون نگری
که رعد، نالهای و سبزه، شبنمی دارد
همه به سینه زنان «یا حسین» گویانند
مگر به زخم دل، این نام، مرهمی دارد؟
همین نه خاص بنیآدم است، ماه عزا
که هر که راست وجودی، محرّمی دارد
بهانه و غم و اسباب تعزیت، کم نیست
بر او «وصال» فزاید، اگر کمی دارد
همی خروش، چو بلبل به بوستان آرد
حدیث تشنهلبان، یاد دوستان آرد
-
قصّۀ یوسف
چون خیمه زد ز شام به یثرب، امام ناس
آسوده گشت، عترت پیغمبر از هراس
یعقوب اهلبیت نبی با بشیر گفت
کاین مژده را به مژدهی یوسف مکن قیاس
-
نبود گمان
بعد از تو، ای برادرِ با جان برابرم!
شد تازه ماتم پدر و داغ مادرم
بودم یقین ز آل زیاد، این همه عناد
وز خود گمان نبود که طاقت بیاورم
-
طریق وفا
ای جان باب! از چه نگیری به بر مرا؟
افکندهای چو اشک، چرا از نظر مرا؟
ای مهربان پدر! ز چه نامهربان شدی؟
مهر تو بیشتر بُد از این پیشتر مرا
-
احوال اهلبیت (ع)
چون شام گشت، آل پیمبر، مقامشان
از چاشتگاه کوفه بتر گشت، شامشان
از دُرد دَرد و زهر غم و شربت فراق
کرد آن چه داشت، ساقی دوران، به جامشان
حدیث تشنهلبان
به هر که مینگرم چشم پُر نمی دارد
کشیده سر به گریبانِ ماتمی دارد
اگر ستاره بُوَد، اشک حسرتی بارد
وگر سپهر بُوَد، قامت خمی دارد
اگر محیط بُوَد، شور و شیونی سازد
وگر سحاب بُوَد، چشم پُر نمی دارد
به قدسیان گذری، هر که نوحهای گوید
به انسیان نگری، هر کسی غمی دارد
همین نه من به خروشم که کشوری نالد
همین نه من به فغانم که عالمی دارد
به هر که بنْگرم از مرد و زن، ز دشمن و دوست
دریده جامهای و موی درهمی دارد
خروش ماتم و اشک عزاست، چون نگری
که رعد، نالهای و سبزه، شبنمی دارد
همه به سینه زنان «یا حسین» گویانند
مگر به زخم دل، این نام، مرهمی دارد؟
همین نه خاص بنیآدم است، ماه عزا
که هر که راست وجودی، محرّمی دارد
بهانه و غم و اسباب تعزیت، کم نیست
بر او «وصال» فزاید، اگر کمی دارد
همی خروش، چو بلبل به بوستان آرد
حدیث تشنهلبان، یاد دوستان آرد