- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۳
- بازدید: ۷۷۴۲
- شماره مطلب: ۳۷۵۶
-
چاپ
نشان کربلا
چیزی نمانده تا برسد کاروانشان
از دورها به چشم می آید نشانشان
از پردههای سردر محمل مشخص است
هرگز نداده است نسیمی تکانشان
عرش خدای عزوجل فرش راه شان
ابری به امر حضرت حق سایه بانشان
تا پای جان مواظبت از عمه میکنند
بسته ست جان عمهشان هم به جانشان
مردی ست بین قافله با قامتی بلند
چون ماه میدرخشد در آسمانشان
قامت بلند و موی پریشان و دور او
جمع است جمع عدۀ جنگاورانشان
در خیمه کودکان نمیافتد به سادگی
ذکر عمو عمو نفسی از دهانشان
کم کم غروب میرسد از راه و میرسند
گویا گرفته یک نفر از کربلا نشان
مهمان شهر کوفه شدند و دریغ که
آماده کرده تیغ جفا میزبانشان
-
مقتل انگار پر از غوغا شد
کار را یکسره کرد و پا شد
دور شد از همگان، تنها شد
مقتل انگار پر از غوغا شد
سر پیراهن او دعوا شد
-
ردّ پا
از سر نیزه دعایی کن سوای این و آن
چون امیدی نیست دیگر به دعای این و آن
جادهای هستم که پایانم تویی امّا بدان
مانده روی بغضهایم ردّپای این و آن
-
السّلام علی الطفّل الرّضیع
لشگری در پیش رویش هست و تنها میرود
تا بگیرد حقّ بابا و خودش را میرود
آن چنان پیچیده بوی یاس در قنداقهاش
گوییا دارد به استقبال زهرا میرود
نشان کربلا
چیزی نمانده تا برسد کاروانشان
از دورها به چشم می آید نشانشان
از پردههای سردر محمل مشخص است
هرگز نداده است نسیمی تکانشان
عرش خدای عزوجل فرش راه شان
ابری به امر حضرت حق سایه بانشان
تا پای جان مواظبت از عمه میکنند
بسته ست جان عمهشان هم به جانشان
مردی ست بین قافله با قامتی بلند
چون ماه میدرخشد در آسمانشان
قامت بلند و موی پریشان و دور او
جمع است جمع عدۀ جنگاورانشان
در خیمه کودکان نمیافتد به سادگی
ذکر عمو عمو نفسی از دهانشان
کم کم غروب میرسد از راه و میرسند
گویا گرفته یک نفر از کربلا نشان
مهمان شهر کوفه شدند و دریغ که
آماده کرده تیغ جفا میزبانشان