- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۳
- بازدید: ۶۷۰
- شماره مطلب: ۳۷۳۹
-
چاپ
مه پارۀ افتاده به خاک
به خودش آمد و فهمید که چشمش تر بود
دو قدم مانده به بالای سر اکبر بود
تازه فهمید چه روزی به سرش آمده است
یا که بهتر، چه به روز پسرش آمده است
پسر دسته گلش را چو گل پرپر دید
هر طرف را که نظر کرد علی اکبر دید
مثل مه پارۀ افتاده به خاک است تنش
درهم آمیخته خون و بدن و پیرهنش
نه توانست بغل گیرد و نه بوسه زند
نه توانست بماند، نه از او دل بکند
زخم قلب پدر از جسم پسر بدتر بود
اربا اربا دل بابای علی اکبر بود
دشت مانده است وسواری که زمین گیر شده
تن صدچاک پسر دیده، پدر پیر شده
نالهاش بین کف و هلهلهها گم شده بود
گریهاش مایۀ خندیدن مردم شده بود
ارتفاع بدنش تا به زمین کم شده بود
همه گفتند رکوع است ز بس خم شده بود
پسری مانده به خاک و پدری مینگرد
مانده حیران که چگونه بدنش را ببرد
چون که این چاکترین جسم میان شهداست
مدد از کل جوانان بنی هاشم خواست
خوب شد بار دگر بوسه بر آن لب نگذاشت
ور نه میمرد از آن بوسه....که زینب نگذاشت
مه پارۀ افتاده به خاک
به خودش آمد و فهمید که چشمش تر بود
دو قدم مانده به بالای سر اکبر بود
تازه فهمید چه روزی به سرش آمده است
یا که بهتر، چه به روز پسرش آمده است
پسر دسته گلش را چو گل پرپر دید
هر طرف را که نظر کرد علی اکبر دید
مثل مه پارۀ افتاده به خاک است تنش
درهم آمیخته خون و بدن و پیرهنش
نه توانست بغل گیرد و نه بوسه زند
نه توانست بماند، نه از او دل بکند
زخم قلب پدر از جسم پسر بدتر بود
اربا اربا دل بابای علی اکبر بود
دشت مانده است وسواری که زمین گیر شده
تن صدچاک پسر دیده، پدر پیر شده
نالهاش بین کف و هلهلهها گم شده بود
گریهاش مایۀ خندیدن مردم شده بود
ارتفاع بدنش تا به زمین کم شده بود
همه گفتند رکوع است ز بس خم شده بود
پسری مانده به خاک و پدری مینگرد
مانده حیران که چگونه بدنش را ببرد
چون که این چاکترین جسم میان شهداست
مدد از کل جوانان بنی هاشم خواست
خوب شد بار دگر بوسه بر آن لب نگذاشت
ور نه میمرد از آن بوسه....که زینب نگذاشت