- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۷/۲۹
- بازدید: ۳۰۰۵
- شماره مطلب: ۱۳۲۵
-
چاپ
شعر عاشورایی حزین لاهیجی
این غم غبار آینۀ مهر و ماه شد
عالم تمام نوحه کنان از برای کیست؟
دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟
نیلی چراست خیمۀ نه توی آسمان؟
جیب افق دریده ز دست جفای کیست؟
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار
این تیره فام غمکده، ماتم سرای کیست؟
خون شفق به چهرۀ ایام ریختند
گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش
پیچیده در گلو نفس، های های کیست؟
بر کف نهادهاند جهانی متاع جان
دعوی همان به جاست، مگر خونبهای کیست؟
سرتاسر سپهر پر از دود و ماتم است
آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟
گویا مصیبت همه دلهای مبتلاست
یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست
آن شهسوار معرکۀ کربلا حسین
مهمان نو رسیدۀ دشت بلا حسین
گلدستۀ بهار امامت به باغ دین
آن نخل ناز پرور لطف خدا حسین
آن خو، به ناز کردۀ آغوش جبرئیل
آن پارۀ دل و جگر مصطفا، حسین
آن نور دیدۀ دل زهرا و مرتضی
یعنی برادر حسن مجتبا حسین
افتاده در میانۀ بیگانگان دین
بی غمگسار و بی کس و بی آشنا حسین
شخص حیا و خستۀ خصمان بی حیا
کان وفا و کشتۀ تیغ جفا حسین
از کوفیان ناکس و از شامیان دون
در کربلا نشانۀ تیر بلا حسین
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا
وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین
آنکه جفای دشمن و اینک وفای دوست
بی بهر هم ز دشمن و هم دوست یا حسین
زین درد، پای عشرت دنیا به خواب رفت
این گرد تا به آینۀ آفتاب رفت
هر سال تازه خون شهیدان کربلا
چون لاله میدمد ز بیابان کربلا
این تازهتر که میرود از چشم ما برون
خونی که خوردهاند یتیمان کربلا
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست
گردی که شد بلند به میدان کربلا
این باغبان که بود که ناداده آب، چید
چندین گل شکفته ز بستان کربلا؟
داد آن گلی که بود گل دامن رسول
دامن به دست خار بیابان کربلا
آبی که دیو و دد همه چون شیر میخورند
آل پیمبر از دم شمشیر میخورند
از موج گریه، کشتی طاقت تباه شد
وز دود آه، خانۀ دلها سیاه شد
تا بود در جگر نم خون، وقف گریه شد
تا بود در درون نفسی، صرف آه شد
تنها نه گرد غصه به آدم رسید و بس
این غم غبار آینۀ مهر و ماه شد
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب
پیک سرشک، هر طرفی رو به راه شد
ایام تیره شد چو محرم فرارسید
این ماه داغ ناصیۀ سال و ماه شد
هرکس که گریه کرد درین مه ز سوز دل
جبریل شد ضمان که بری از گناه شد
در گریه کوش تا بتوانی که در خور است
عذر گناه عمر ابد دیدۀ تر است
فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه
در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه
آمد برون ز خیمه، وداع حرم نمود
با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه
بی اهتمام حضرت او اهل بیت شرع
چون شرع در زمانۀ ما مانده بی پناه
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد
آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه
اشک یکی گذشته ز ماهی از این ستم
آه یکی رسیده از این غصه تا به ماه
زین سوی شه ز خون جگر گشته سرخ روی
زان سوی مانده خصم سیه کار، روسیاه
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست
پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه
غیرت کشیده گوشۀ خاطر به دفع خصم
حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه
پایش رکاب خواهش و دستش عنان طلب
تن در کشاکش حرم و دل به حربگاه
بگرفت دامن شه دین، بانوی حرم
فریاد برکشید که ای شاه محترم
کای اهل بیت چون سوی یثرب گذر کنید
اول گذر به تربت خیرالبشر کنید
پیغام من بس است بدان روضه این قدر
کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار
آن جا برای من کف خاکی به سر کنید
وانگه روید بر سر خاک برادرم
آن سرمه را به نیت من در بصر کنید
وانگه به آه و نالۀ جانسوز دل گسل
احباب را ز واقعۀ ما خبر کنید
گویید: کان غریب دیار جفا، حسین
گردید کشته، چارۀ کار دگر کنید
ای دوستان، چو نام لب خشک من برید
بر یاد من ز خون جگر، دیده تر کنید
هر گه کنید یاد لب چون عقیق من
از اشک دیده دامن خود پر گهر کنید
هر ماتمی که تا به قیامت فرارسد
در صبر آن به واقعۀ من نظر کنید
در محنت مصیبت دور و دراز من
هر محنتی که روی دهد مختصر کنید
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد
دلهای قدسیان همگی دردمند شد
بعد از وداع کان شرف خاندان و آل
آهنگ راه کرد سوی معرض قتال
ذوق شهادتش به سر افتاد در شتاب
با شوق در کشاکش و با صبر در جدال
در بر کشیده آن طرفش شوق باب و جد
دامن کشیده این طرف اندیشۀ عیال
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب
چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال
ناگه ز خیمههای حرم بیشتر ز حد
آمد صدای ناله و افغان به گوش حال
برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟
گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک
وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن
آورد در برابر آن قوم بد فعال
گفت ای گروه بدکنش، این طفل بی گناه
از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال
آبی که کردهاید به من بی سبب حرام
یک قطره زان کنید بدین بی گنه حلال
پس ناکسی ز چشمۀ پیکان خون چگان
آبی به حلق تشنۀ او ریخت بی گمان
رفتی و داغ بر دل پرغم گذاشتی
ما را به روز تیرۀ ماتم گذاشتی
رفتی تو شاد و در بر ما تیره کوکبان
یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی
رفتی ز سال و مه چو شب قدر در حجاب
وین تیرگی به ماه محرم گذاشتی
رفتی ز بحر غصۀ دیرینه بر کنار
ما را غریق اشک دمادم گذاشتی
جن و ملک ز هجر تو در گریهاند و سوز
تنها نه داغ بر دل آدم گذاشتی
رفتی و روزگار یتیمان خویش را
چون موی خویش، تیره و درهم گذاشتی
ما را به دست لشکر دشمن، غریب و خوار
بی غمگسار و مونس و همدم گذاشتی
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم
خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی
روح رسول از غم این غصه خون گریست
جان بتول زار چه گویم که چون گریست
شعر عاشورایی حزین لاهیجی
این غم غبار آینۀ مهر و ماه شد
عالم تمام نوحه کنان از برای کیست؟
دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟
نیلی چراست خیمۀ نه توی آسمان؟
جیب افق دریده ز دست جفای کیست؟
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار
این تیره فام غمکده، ماتم سرای کیست؟
خون شفق به چهرۀ ایام ریختند
گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش
پیچیده در گلو نفس، های های کیست؟
بر کف نهادهاند جهانی متاع جان
دعوی همان به جاست، مگر خونبهای کیست؟
سرتاسر سپهر پر از دود و ماتم است
آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟
گویا مصیبت همه دلهای مبتلاست
یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست
آن شهسوار معرکۀ کربلا حسین
مهمان نو رسیدۀ دشت بلا حسین
گلدستۀ بهار امامت به باغ دین
آن نخل ناز پرور لطف خدا حسین
آن خو، به ناز کردۀ آغوش جبرئیل
آن پارۀ دل و جگر مصطفا، حسین
آن نور دیدۀ دل زهرا و مرتضی
یعنی برادر حسن مجتبا حسین
افتاده در میانۀ بیگانگان دین
بی غمگسار و بی کس و بی آشنا حسین
شخص حیا و خستۀ خصمان بی حیا
کان وفا و کشتۀ تیغ جفا حسین
از کوفیان ناکس و از شامیان دون
در کربلا نشانۀ تیر بلا حسین
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا
وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین
آنکه جفای دشمن و اینک وفای دوست
بی بهر هم ز دشمن و هم دوست یا حسین
زین درد، پای عشرت دنیا به خواب رفت
این گرد تا به آینۀ آفتاب رفت
هر سال تازه خون شهیدان کربلا
چون لاله میدمد ز بیابان کربلا
این تازهتر که میرود از چشم ما برون
خونی که خوردهاند یتیمان کربلا
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست
گردی که شد بلند به میدان کربلا
این باغبان که بود که ناداده آب، چید
چندین گل شکفته ز بستان کربلا؟
داد آن گلی که بود گل دامن رسول
دامن به دست خار بیابان کربلا
آبی که دیو و دد همه چون شیر میخورند
آل پیمبر از دم شمشیر میخورند
از موج گریه، کشتی طاقت تباه شد
وز دود آه، خانۀ دلها سیاه شد
تا بود در جگر نم خون، وقف گریه شد
تا بود در درون نفسی، صرف آه شد
تنها نه گرد غصه به آدم رسید و بس
این غم غبار آینۀ مهر و ماه شد
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب
پیک سرشک، هر طرفی رو به راه شد
ایام تیره شد چو محرم فرارسید
این ماه داغ ناصیۀ سال و ماه شد
هرکس که گریه کرد درین مه ز سوز دل
جبریل شد ضمان که بری از گناه شد
در گریه کوش تا بتوانی که در خور است
عذر گناه عمر ابد دیدۀ تر است
فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه
در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه
آمد برون ز خیمه، وداع حرم نمود
با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه
بی اهتمام حضرت او اهل بیت شرع
چون شرع در زمانۀ ما مانده بی پناه
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد
آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه
اشک یکی گذشته ز ماهی از این ستم
آه یکی رسیده از این غصه تا به ماه
زین سوی شه ز خون جگر گشته سرخ روی
زان سوی مانده خصم سیه کار، روسیاه
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست
پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه
غیرت کشیده گوشۀ خاطر به دفع خصم
حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه
پایش رکاب خواهش و دستش عنان طلب
تن در کشاکش حرم و دل به حربگاه
بگرفت دامن شه دین، بانوی حرم
فریاد برکشید که ای شاه محترم
کای اهل بیت چون سوی یثرب گذر کنید
اول گذر به تربت خیرالبشر کنید
پیغام من بس است بدان روضه این قدر
کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار
آن جا برای من کف خاکی به سر کنید
وانگه روید بر سر خاک برادرم
آن سرمه را به نیت من در بصر کنید
وانگه به آه و نالۀ جانسوز دل گسل
احباب را ز واقعۀ ما خبر کنید
گویید: کان غریب دیار جفا، حسین
گردید کشته، چارۀ کار دگر کنید
ای دوستان، چو نام لب خشک من برید
بر یاد من ز خون جگر، دیده تر کنید
هر گه کنید یاد لب چون عقیق من
از اشک دیده دامن خود پر گهر کنید
هر ماتمی که تا به قیامت فرارسد
در صبر آن به واقعۀ من نظر کنید
در محنت مصیبت دور و دراز من
هر محنتی که روی دهد مختصر کنید
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد
دلهای قدسیان همگی دردمند شد
بعد از وداع کان شرف خاندان و آل
آهنگ راه کرد سوی معرض قتال
ذوق شهادتش به سر افتاد در شتاب
با شوق در کشاکش و با صبر در جدال
در بر کشیده آن طرفش شوق باب و جد
دامن کشیده این طرف اندیشۀ عیال
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب
چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال
ناگه ز خیمههای حرم بیشتر ز حد
آمد صدای ناله و افغان به گوش حال
برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟
گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک
وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن
آورد در برابر آن قوم بد فعال
گفت ای گروه بدکنش، این طفل بی گناه
از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال
آبی که کردهاید به من بی سبب حرام
یک قطره زان کنید بدین بی گنه حلال
پس ناکسی ز چشمۀ پیکان خون چگان
آبی به حلق تشنۀ او ریخت بی گمان
رفتی و داغ بر دل پرغم گذاشتی
ما را به روز تیرۀ ماتم گذاشتی
رفتی تو شاد و در بر ما تیره کوکبان
یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی
رفتی ز سال و مه چو شب قدر در حجاب
وین تیرگی به ماه محرم گذاشتی
رفتی ز بحر غصۀ دیرینه بر کنار
ما را غریق اشک دمادم گذاشتی
جن و ملک ز هجر تو در گریهاند و سوز
تنها نه داغ بر دل آدم گذاشتی
رفتی و روزگار یتیمان خویش را
چون موی خویش، تیره و درهم گذاشتی
ما را به دست لشکر دشمن، غریب و خوار
بی غمگسار و مونس و همدم گذاشتی
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم
خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی
روح رسول از غم این غصه خون گریست
جان بتول زار چه گویم که چون گریست