- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۱/۱۰
- بازدید: ۵۰۱۹
- شماره مطلب: ۱۳۰۱
-
چاپ
شوق زیارت از زبان سید حمیدرضا برقعی
نوبت پرواز شد
یادم آمد شب بی چتر و کلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
زدم آهسته و گفتم
چه هوایی است خدایی
من و آغوش رهایی…
***
سپس آنقدر دویدم طرف فاصله
تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی،
دلم آرام شد آنگونه که هر قطرۀ باران
غزلی بود نوازشگر احساس
که میگفت:
فلانی!
چه بخواهی چه نخواهی
به سفر میروی امشب
چمدانت پر باران شده
پیراهنی از ابر به تن کن و بیا!
***
پس سفر آغاز شد و
نوبت پرواز شد و
راه نفس باز شد و
قافیهها از قفس حنجره آزاد و رها
در منِ شاعر
منِ بی تابتر از مرغ مهاجر
به کجا میروم؟!…
اقلیم به اقلیم
خدا هم سفرم بود و
جهان زیر پرم بود سراسر
که سر راه به ناگاه
مرا تیشۀ فرهاد صدا زد:
نفسی صبر کن ای مرد مسافر
قسمت میدهم ای دوست
سلام من دلخستۀ مجنون شده را نیز
به شیرین غزلهای خداوند
به معشوق دوعالم
برسان…
***
باز دلم شور زد
آخر! به کجا میروی ای دل
که چنین مست و رها میروی ای دل
مگر امشب به تماشای خدا میروی ای دل
نکند باز به آن وادی…
***
مشغول همین فکر و خیالات پر از لذت و پر جاذبه بودم
که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی
که نوشتند کمی قبل اذان سحر جمعه
پراکنده در آن دشت، خداییست.
***
دو
چشم وا کردم وخود را
وسط صحن وسرا،
عرش خدا،
کرب وبلا،
مست و رها
در دل آیینه جدا از غم دیرینه
ولی دست به سینه، یله دیدم
من سر تا به قدم محو حرم
بال ملک دور و برم
یک سره مبهوت
به لاهوت رسیدم
چه بگویم که چه دیدم
که دل از خویش بریدم
به خدا رفت قرارم
نه!
به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم
سپس آهسته نشستم، و نوشتم
(فقط ای اشک امانم بده تا سجدۀ شکری بگذارم)
که به ناگاه نسیم سحری
از سر گلدستۀ باران واذان آمد و
یک گوشه از آن پردۀ در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زد و
چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند
به شش گوشۀ معشوق
خدایا تو بگو
این منم آیا که سراپا شدهام محو تمنا و تماشا
***
فقط این را بنویسید
رسیده است لب تشنه به دریا
دلم آزاد شد از همهمه
دور از همه
مدهوش
غم وغصه فراموش…
در آغوش ضریح پسر فاطمه
آرام، سرانجام گرفتم
-
آیات ابراهیم
به منبر میرود دریا، به سویش گام بردارید
هلا! اسلام را از چشمۀ اسلام بردارید
مبادا از قلمها جا بیفتد واژهای، اینک
که بر منبر قدح کج کرده ساقی جام بردارید
-
ماه، در کسوت سقا به میان آمده است
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتندگرد و خاکی شد و از خیمه دو تا آینه رفت
ماه از میسره، خورشید هم از میمنه رفت -
حسن ختام
نه تنها در وداع تو جدا شد جان من از من
که میآمد صدای نالههای پنج تن از مناز آنجایی که وابسته است جان من به جان تو
جدا کردند سر از تو، جدا کردند تن از من
میان معرکه هم زخم، هم جان باختن از تو
میان خیمهها هم سوختن، هم ساختن از من -
نفهمیند یاسین را
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاددگرگون شد جهان، لرزید دنیا، زیر و رو شد خاک
دمی که زینت دوش نبی روی زمین افتاد
شوق زیارت از زبان سید حمیدرضا برقعی
نوبت پرواز شد
یادم آمد شب بی چتر و کلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
زدم آهسته و گفتم
چه هوایی است خدایی
من و آغوش رهایی…
***
سپس آنقدر دویدم طرف فاصله
تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی،
دلم آرام شد آنگونه که هر قطرۀ باران
غزلی بود نوازشگر احساس
که میگفت:
فلانی!
چه بخواهی چه نخواهی
به سفر میروی امشب
چمدانت پر باران شده
پیراهنی از ابر به تن کن و بیا!
***
پس سفر آغاز شد و
نوبت پرواز شد و
راه نفس باز شد و
قافیهها از قفس حنجره آزاد و رها
در منِ شاعر
منِ بی تابتر از مرغ مهاجر
به کجا میروم؟!…
اقلیم به اقلیم
خدا هم سفرم بود و
جهان زیر پرم بود سراسر
که سر راه به ناگاه
مرا تیشۀ فرهاد صدا زد:
نفسی صبر کن ای مرد مسافر
قسمت میدهم ای دوست
سلام من دلخستۀ مجنون شده را نیز
به شیرین غزلهای خداوند
به معشوق دوعالم
برسان…
***
باز دلم شور زد
آخر! به کجا میروی ای دل
که چنین مست و رها میروی ای دل
مگر امشب به تماشای خدا میروی ای دل
نکند باز به آن وادی…
***
مشغول همین فکر و خیالات پر از لذت و پر جاذبه بودم
که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی
که نوشتند کمی قبل اذان سحر جمعه
پراکنده در آن دشت، خداییست.
***
دو
چشم وا کردم وخود را
وسط صحن وسرا،
عرش خدا،
کرب وبلا،
مست و رها
در دل آیینه جدا از غم دیرینه
ولی دست به سینه، یله دیدم
من سر تا به قدم محو حرم
بال ملک دور و برم
یک سره مبهوت
به لاهوت رسیدم
چه بگویم که چه دیدم
که دل از خویش بریدم
به خدا رفت قرارم
نه!
به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم
سپس آهسته نشستم، و نوشتم
(فقط ای اشک امانم بده تا سجدۀ شکری بگذارم)
که به ناگاه نسیم سحری
از سر گلدستۀ باران واذان آمد و
یک گوشه از آن پردۀ در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زد و
چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند
به شش گوشۀ معشوق
خدایا تو بگو
این منم آیا که سراپا شدهام محو تمنا و تماشا
***
فقط این را بنویسید
رسیده است لب تشنه به دریا
دلم آزاد شد از همهمه
دور از همه
مدهوش
غم وغصه فراموش…
در آغوش ضریح پسر فاطمه
آرام، سرانجام گرفتم