دسترسی سریع به موضوعات اشعار
قلب کوچک
کسى نبود بپرسد چه چیز کم دارى
به قلب کوچکت آیا تو نیز غم دارى؟
کسى نبود بپرسد که از کدام گناه
نشان سیلى از آن دست پر ستم دارى
شاهکار غربت
چهرۀ آیینه اینجا در غبار غربت است
چرخش این چرخ فانی بر مدار غربت است
سوزش باد خزان با دشت غوغا میکند
برگ میافتد زشاخه، نوبهار غربت است
بلندترین
طوفان اسیر در دل دریای شهر شد
مردانگی ترانۀ بیجای شهر شد
در ظلمتی که کوچه به چنگال گرگهاست
خورشید هم موافق سرمای شهر شد
ظلمت کوفه
نسیم بود که میرفت تا رها برود
به سمت مقصد هموار ناکجا برود
نسیم بود که از کوچههای شهری لال
بلند شد که به دنبال آن صدا برود
عطر یاس
دستی بزن به زبری روی زبان مشک
خالی است از فران و ترنم دهان مشک
دیگر امید روشنی از سوزشش مگیر
سرخ است و بیستاره سوی دیدگان مشک