دسترسی سریع به موضوعات اشعار
تو سایه بر سر داشتی، دیگر نداری
هر روز میسوزی و خاکستر نداری
تو سایه بر سر داشتی، دیگر نداری
«خورشید بر نی بود» و حق داری بسوزی
دیدی به جز او سایهای بر سر نداری
برگشتهای؛ این را کسی باور نمیکرد
برگشتهای؛ این را خودت باور نداری
این اربعین به لطف خدا کربلاییام
این روزها پر از تب مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بی وفاییام
ای زخمی از دورویی من! دوست دارمت
در گیرودار تیرگی و روشناییام
باید بروم زود خودم را برسانم
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
از مکه خبر آمده از رکن یمانی
نزدیک اذان ناله بلند است سحرها
غزل بی سر
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخم خورده و بی سر بیاورم
یک قطعه خواندی از روی نی، شاعرت شدم
آن قطعه را نشد به غزل دربیاورم