چون محمد حنفیه، تصمیم امام را در مورد بیرون رفتن از مدینه متوجه شد، ولی نمیدانست کجا میرود؛ به آن حضرت گفت: برادر جان! تو پیش من محبوبترین و عزیزترین مردمی.
خیرخواهیام را جز برای تو ذخیره نمیکنم و تو شایسته ترین افراد به نصیحت منی. تا میتوانی از بیعت با یزید و شهرها فاصله بگیر و نامههایت را برای مردم بفرست و آنان را به خویش دعوت کن. اگر مردم با تو و به نفع تو بیعت کردند، خدا را بر این نعمت شکر کن و اگر دور کس دیگری جمع شدند، با این کار، خداوند از دین و عقل تو نکاسته و از جوانمردی و برتری تو چیزی کم نشده است بیم آن دارم که وارد یکی از این شهرها شوی و مردم دچار اختلاف شوند، گروهی با تو و گروهی بر تو. آنگاه بین آنان درگیری پیش آید و تو اولین کسی باشی که آماج نیزه ها قرار گیرد و بهترین این امت از نظر جان و پدر و مادر، خونش پایمالتر و خاندانش ذلیلتر از دیگران گردد.
محمد، با این سخن دلسوزانه، عواطف سرشار خود را که پر از دوستی و احترام نسبت به برادرش بود، ابراز داشت. امام به سوی او توجه فرمود و محمد گفت: «به شما پیشنهاد میکنم که تا میتوانی از بیعت با یزید بن معاویه و از سرزمینهای مختلف، دور شوی و سپس فرستادگان خود را برای مردم بفرستی، پس اگر با تو بیعت کنند، خداوند را بر آن، سپاس گویی و اگر برگرد کسی غیر از تو جمع شوند، خداوند نه دین تو را بدان سبب ناقص میگرداند، نه عقل تو را، نه بزرگواری و نه فضیلتت را، من بر تو میترسم که به شهری از این شهرها وارد شوی و مردم اختلاف پیدا کنند؛ گروهی همراه تو باشند و گروه دیگر بر علیه تو، آنگاه با هم به زد و خورد بپردازند و تو نخستین هدف نیزهها گردی، در آن صورت، بهترین همه این امت از حیث خود و پدر و مادر، خونش ضایعترین و خاندانش، خوارترین میشوند...»
حسین (ع) به او فرمود: کجا بروم برادر؟! گفت: در مکه فرود آی. اگر جایگاهت امن بود که راه همین است وگرنه به ریگزارها و شکاف کوهها پناه ببر و از شهری به شهری تا ببینی کار مردم به کجا میانجامد. اگر تو به موضوع رویآوری، رای تو درستتر خواهد بود. فرمود: برادرم! نصیحت کردی و مهربانی نمودی. امید دارم که فکر تو درست و موفقیتآمیز باشد.[1]
امام، بیاعتنا به حوادث، به سخن آمد و او را از عزم و تصمیم کاملش بر نپذیرفتن بیعت یزید، با خبر ساخت و فرمود؛ «برادرم! اگر در دنیا ملجأ و پناهگاهی نباشد، با یزید بن معاویه، بیعت نمیکنم.»
امام، قیام خود را چنین مشخص فرمود که برای احقاق حق و نابودی باطل بوده است. آن حضرت به نام حق، امت را فرا خواند که برگرد
فرزند حنفیه، به گریه افتاد، زیرا از واقع شدن مصیبتی کمر شکن، مطمئن شده بود و آن مصیبتها و محنتها را که بر برادرش جاری خواهد شد، به یاد آورد. امام از دلسوزیاش تشکر کرد و به او فرمود: «برادرم! خداوند جزای خیر به تو بدهد؛ زیرا دلسوزی نمودی و به صواب رهنمون گشتی، من قصد دارم که به سوی مکه خارج شوم، من و برادران و برادرزادگان و شیعیانم، وضعشان وضع من و نظرشان نظر من است، اما تو، اشکالی ندارد که در مدینه بمانی و در اینجا مسائل را ناظر باشی و چیزی از مسائل آن را بر من پنهان ننمایی.»[2]
وصیت امام هنگام خروج
آنگاه امام حسین (ع) مرکب و کاغذی طلبید و این وصیتنامه را برای برادرش محمد حنفیه نگاشت:
بسمالله الرحمن الرحیم. این، وصیت حسین بن علی به برادرش محمد حنفیه است: حسین گواهی میدهد که جز خدای یکتا و بیشریک، معبودی نیست. محمد، بنده و فرستاده اوست، حق را از سوی حق آورده است. بهشت و دوزخ حق است، قیامت بیشک خواهد آمد و خداوند، خفتگان در گورها را برمیانگیزد. من هرگز از روی هوس و طغیان و فساد انگیزی و ستم، خروج نکردم، بلکه برای طلب اصلاح در امت جدم خروج کردم. میخواهم امربهمعروف و نهی از منکر کنم و به سیره و روش جدم و پدرم علی بن ابیطالب حرکت کنم. هر کس با پذیرش حق، مرا بپذیرد، خداوند به حق سزاوارتر است و هر کس بر من رد کند، صبر میکنم تا خداوند میان من و قوم من به حق داوری کند که او بهترین داوران است. این وصیت من به توست. برادرم! توفیقم جز از خدا نیست. بر او توکل کردم و بهسوی او بازمیگردم.
گوید: حسین (ع) نامه را پیچید و به آن مهر زد و به برادرش محمد حنفیه سپرد. سپس از او خداحافظی کرد.[3]
امام، قیام خود را چنین مشخص فرمود که برای احقاق حق و نابودی باطل بوده است. آن حضرت به نام حق، امت را فرا خواند که برگرد او جمع شوند تا حقوق خود را حمایت کنند و کرامت و عزت خود را که به دست امویان درهم کوبیده شده بود، محافظت نمایند و اگر امّت به ندایش پاسخ ندهد، حرکت انقلابیاش را با صبر و پایداری در مبارزه با ستمکاران و تجاوزکاران، ادامه دهد تا خداوند میان وی و آن قوم، حکم نماید که او بهترین حاکمان است. و آن حضرت مشخص نمود که میخواهد بر شیوه جد و پدرش حرکت کند نه بر شیوه هیچ یک از خلفا.
در این وصیتنامه مواردی است که در مطالعه علل قیام آن حضرت (ع) به آنها مراجعه میکنیم.
امام، پس از وصیت به برادرش محمد، برای سفر به مکه آماده گردید تا با حجاج بیت اللَّه الحرام و دیگران، ملاقات کند و اوضاع موجود در کشور و آن بحرانها و خطرهایی که امّت در روزگار یزید با آن دست به گریبان است، با آنان در میان بگذارد.
امام (ع) پیش از آنکه مدینه را به سوی مکّه ترک کند، به مسجد جدّش پیامبر (ص) وارد شد و در حالی که غرق در غم و اندوه بود، آخرین نگاه وداع را بر آن افکند، آنگاه به محراب جدش (ص) و به منبر آن حضرت نگاه کرد و خاطرات آن محبتی برایش زنده شد که جدش (ص) در هنگام خرد سالیاش به وی ارزانی میداشت؛ زیرا حسین (ع) در همه دورانهای زندگیاش، آن محبتی را که جدش به وی عنایت میفرمود، فراموش نکرده بود آنگاه که درباره او میگفت: «حسین از من است و من از حسینم، خداوند دوست بدارد هر کس که حسین (ع) را دوست دارد، حسین، سبطی از اسباط است...»[4]
امام، به یاد آورد که چگونه پیامبر (ص) ارزشهای والایی را که روح مبارکش در برداشت، به وی عطا فرمود، ارزشهایی که با داشتن آنها، خاتم پیامبران و سرور فرستادگان شده بود. امام یقین داشت که آن حضرت تنها از روی عاطفه محض، آن توجه را به وی نداشت، بلکه دقت نظر دیگری داشت که همان باقی ماندن بر طریق رسالت و مبانی آن حضرت بود. امام، یقین پیدا کرد که باید آن فداکاری عظیم را تقدیم کند تا اسلام را از دستبرد تبهکاران مصون بدارد.
مورخان میگویند: آن حضرت در میان اهل بیتش، وارد مسجد شد، در حالی که در راه رفتن بر دو نفر تکیه داشت و گفتار «یزید بن مفرغ» را بر زبان میآورد:
لاذ عرت السوام فی فلق الصبح مغیراً و لا دعیت یزیدا
یوم اعطی من المهانه ضیما والمنایا ترصدننی ان احیدا[5]
«نه هنگام سپیده صبح، پرندگان را پریشان سازم آنگاه که حمله کنم و نه مرا یزید بخوانند.»
«روزی که به زور خواری ببینم و اجلها به انتظار من باشند که از راه به در روم.»
«ابوسعید» میگوید: هنگامی که این دو بیت را شنیدم، با خود گفتم که آن حضرت به آنها تمثل نجسته مگر برای تصمیمی که گرفته است، پس چیزی نگذشت که به من خبر رسید آن حضرت به سوی مکه حرکت نموده است.[6]
امام، تصمیم بر فدارکاری گرفته بود تا مسیر زندگی را تغییر دهد و سخن خدا و اندیشه خیر را در زمین بالا برد.
اما یثرب، مهد نبوت، هنگامی که خبر حرکت حضرت حسین (ع) در آن شایع شد، در حزن و اندوه فرو رفت و غم و درد بر مردمش سایه افکن شد؛ زیرا مطمئن شدند که خسارت سنگینی بر آنها دست خواهد یافت؛ چون پرتوی از نور رسالت که زندگی آنها را روشنی میبخشید، از آن دور میشد، آن عده از صحابه پیامبر (ص) که بر جای بودند به شدت اندوهگین شدند؛ زیرا در وجود حسین (ع)، ادامه وجود جدش (ص) را میدیدند که آنان را از زندگی و سرگردانی در صحرا، رهایی بخشیده بود.
امام حسین قیامی نکرد، می خواست کارش که امر به معروف و نهی از منکر هست رو در جایی که هم برای خودش و هم برای خانواده اش آرامش باشه، رو انجام بده، چقدر خوب که مردم یک شهر دعوتش کردند که بیا پیش ما، همایتت می کنیم حتی تا امیر المومنین شدن.
به نظر من امام به دعوت مردم کوفه رفت به عبارتی رفتن بر او واجب شد نه برای جنگ بلکه برای اصلاح امور ملت اسلام (به دعوت انها ) وجنگ بر او تحمیل شد همانطور که صلح بر امام حسن (ع)تحمیل شد