دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
خورشید محو سجدۀ طولانی تو بود

ای مظهر نجابت و اخلاص و سادگی

ای اسوۀ یگانگی و ایستادگی

 

عرش خدا ندیده به پای تواضعت

اینگونه ساده با نسب شاهزادگی

چشم‌های پرستاره

با سوزِ قلبِ پاره‌پاره گریه می‌کردی

 با چشم‌های پرستاره گریه می‌کردی

 

دل‌های نزدیکانتان که جای خود دارد

که آب می‌شد سنگِ خاره، گریه می‌کردی

 

در وقت تجدید وضو تا آخر عمرت

تا آب می‌دیدی دوباره گریه می‌کردی

 

فصل عزا

هرچند دل از گریۀ شب‌های دعا سوخت

شیرازه‌ام امّا همه در کرب و بلا سوخت

 

هر صفحه‌ای از زندگی‌ام شرح فراقی است

هر لحظه‌ام عمری‌ست که در فصل عزا سوخت

 

جامانده به روی بدنم ردّ اسیری

روزی نفسی بود که در شام بلا سوخت

درد دل

این زهر، دردی از تب دردم دوا نکرد

هیچ عقده‌ای از این گلوی بسته وا نکرد

 

آنچه که آرزوی من آن بود آن نشد

سی سال دیر آمد و فکر مرا نکرد

 

طوفان گرفت و دار و ندارم به باد رفت

روزی که غم وزید و به ما جز جفا نکرد

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×