دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
شکوفۀ باران

ببین پرندۀ دل را، کنار خورشید است

همان که خندۀ سرخش سرود امیّد است

 

بیا تمام توان را به تیغ بسپاریم

قدم در این سفر عاشقانه برداریم

آیه‌های سبز باران

مادرم گلبوته‌های سرخ باغش را طراوت می‌دهد

روی قلبش می‌فشارد دست‌هایم را

خطبۀ زینبیّه

اینک زمان زمانِ غزل‌خوانیِ من است

بیتی‌ست این دو خط که به پیشانیِ من است

 

هان ای یزید! بشنو و ابرو گره نزن

این میهمانیِ تو نَه ... مهمانیِ من است!

 

امروز روز مردی و سرداری است ...

خورشید در نهایت بی‌تابی، تابیده بود پهنۀ صحرا را

صحرا درون سینۀ سوزانش، جا داده بود جمله خطرها را

زن گیسوان روشن حسرت را، در زمزم نگاه خودش می‌شست

و دست می‌کشید به آرامی، گیسوی پر غبار پسرها را

 

گفتی برو

گفتی برو، نگاه ترم بی‌قرار شد

چشمان من دوباره پر از انتظار شد

 

گفتی میان آتش و خون از خدا بخوان

گفتی حسین؛ جان و دلم بی‌قرار شد

دو آفتاب

غروب شد و نگاه ستاره‌های بنفش

میان آتشی از غم دوباره پرپر شد

زن ابرهای دلش را به آسمان بخشید

و قاب کوچک چشمش پر از کبوتر شد

جامۀ طوفان

مادر دوباره شانه زد موی جوانان را

بوسید موج زلف‌های عنبرافشان را

 

آنگاه دنیا ناگهان چشم تماشا شد

از ماوراءالنهر تا مرز خراسان را

مرثیه‌خوانی ماه

دیگر نه تاب مانده به سینه، نه دل، قرار

افتاده جسم اطهرتان توی کارزار

 

ای چشم‌های پاک شما گرمی دلم

ای دست‌های سبز شما معنی بهار

روایت خورشید

از دشت سمت خیمه می‌آید کسی مگر؟

گویا دلش شکسته ز سنگینی خبر

 

داغی بزرگ بر دل پاکش نشسته است

داغی به وسعت غم آدم، نه! بیشتر!

شرحه شرحه بوی تو ...

جانم فدات یار عزیزم، برادرم

همراه خوب کودکی‌ام، نیم دیگرم

 

افتاده‌ای میانۀ میدان به خون چرا؟

بالت شکسته است چرا پس کبوترم؟

 

یادت نرفته قول من و تو بجاست ... نه؟

گفتی که بی‌تو از شب دنیا نمی‌پرم

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×