دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
روایت روشن

برپا شده است در دل من خیمۀ غمی

جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی

 

عمری است دلخوشم به همین غم که در جهان

غیر از غمت نداشته‌ام یار و همدمی

 

هوای انار

دلم گرفته، هوای بهار کرده دلم

هوای گریۀ بی اختیار کرده دلم

 

رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را

هوای یک شب دنباله‌دار کرده دلم

 

سه پردۀ عشق، پردۀ سوم

می‌شود باز پرده‌ای دیگر

پرده‌ای سرخ، پرده‌ای پرپر

پرده‌ای، در میان آتش و دود

پرده‌ای، در میان خاکستر

ای فدای تو هم دل و هم جان

منم آنک حماسه‌ای دیگر

سه پردۀ عشق، پردۀ دوم

دست در دست ساغری چرمین

تشنه افتاده است روی زمین

کیست این؟ این رشادت یک دست

اینکه بی او شکست قامت دین

سه پردۀ عشق، پردۀ اول

طبع من، باز پر درآورده ست

رو به صحرای محشر آورده ست

کیست این آفتاب خون آلود

کز پس کوه، سر بر آورده ست؟

تا بسازد تغزلی خونین

خنجر آورده، حنجر آورده ست

شعر عاشورایی سعید بیابانکی
سپیدار

عشق هر روز به تکرار تو برمی‌خیزد

اشک هر صبح به دیدار تو بر می‌خیزد

 

ای مسافر به گلاب نگهم خواهم شست

گرد و خاکی که ز رخسار تو برمی‌خیزد

خوشا به حال تو ای سرو رسته بر سر نی

شبی دراز شبی خالی از سپیده منم

طلوع تلخ غروبی به خون تپیده منم

 

پی نظاره‌ات ای یوسف سراپا حسن

کسی که دست و دل از خویشتن بریده منم

 

کر است عالم و من عاجز از سخن گفتن

خیال می‌کنم آن گنگ خواب دیده منم

نی سواران

نوحه سازان امشبی را نینوا خوانی کنید

اندکی ما را بگریانید و بارانی کنید

 

امشب ما تا که طولانی شود، خورشید را

دست بسته پشت کوه قاف، زندانی کنید

مگر محشر آمده؟

 

باز این چه شورش است؟ مگر محشر آمده

خورشید سر برهنه به صحرا در آمده

 

 آتش به کام و زلف پریشان و سرخ روی

این آفتاب از افقی دیگر آمده

شمیم سر

بگذار که این باغ درش گم شده باشد گل‌های ترش برگ و برش گم شده باشد

 

جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ گر قاصدک نامه برش گم شده باشد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×