- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۷/۰۱
- بازدید: ۱۳۶۷
- شماره مطلب: ۸۳۱۵
-
چاپ
عقیق خونی
به آه، دود دلش را به آسمان میداد
به سینه میزد و تنها سری تکان میداد
شنید کرببلا، چشم او سیاهی رفت
فقط به این تن بی جان، حسین جان میداد
تمام عمر به لب داشت که خدا نکند
تمام عمر در این راه امتحان میداد
غبار بود و عطش بود و خار و دلشوره
تمام دشت فقط بویی از خزان میداد
به آهی از جگرش قافله به هم میریخت
دل شکسته غمش را به کاروان میداد
نکاه کرد به مشک و علم، خدا را شکر
نگاه کرد کنارش علی اذان میداد
یکی به دوش عمو و یکی به آغوشش
یکی نشسته و گهواره را تکان میداد
برای بردن اصغر غزالها جمعند
رباب کودک خود را به این و آن میداد
سه ساله چادر او میکشید، عمه ببین
سه ساله گودی گودال را نشان میداد
سپاه آنطرف اما دلش چه میلرزید
اگر تکان به سر نیزهاش سنان میداد
رسید شام دهم، محرمی نبود، ای کاش
به دختران یتیمش کسی امان میداد
برای آنکه حرامی به کودکی نرسد
شکسته قامت او، بوی خیزران میداد
برای آنکه ببوسد برادرش را باز
تمام قوت خود را به زانوان میداد
امان نداد به او تازیانه، ور نه خودش
عقیق خونی او را به ساربان میداد
میان شام به پیشش کنیز خود را دید
کسی که داشت به خانم دو تکه نان میداد
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
عقیق خونی
به آه، دود دلش را به آسمان میداد
به سینه میزد و تنها سری تکان میداد
شنید کرببلا، چشم او سیاهی رفت
فقط به این تن بی جان، حسین جان میداد
تمام عمر به لب داشت که خدا نکند
تمام عمر در این راه امتحان میداد
غبار بود و عطش بود و خار و دلشوره
تمام دشت فقط بویی از خزان میداد
به آهی از جگرش قافله به هم میریخت
دل شکسته غمش را به کاروان میداد
نکاه کرد به مشک و علم، خدا را شکر
نگاه کرد کنارش علی اذان میداد
یکی به دوش عمو و یکی به آغوشش
یکی نشسته و گهواره را تکان میداد
برای بردن اصغر غزالها جمعند
رباب کودک خود را به این و آن میداد
سه ساله چادر او میکشید، عمه ببین
سه ساله گودی گودال را نشان میداد
سپاه آنطرف اما دلش چه میلرزید
اگر تکان به سر نیزهاش سنان میداد
رسید شام دهم، محرمی نبود، ای کاش
به دختران یتیمش کسی امان میداد
برای آنکه حرامی به کودکی نرسد
شکسته قامت او، بوی خیزران میداد
برای آنکه ببوسد برادرش را باز
تمام قوت خود را به زانوان میداد
امان نداد به او تازیانه، ور نه خودش
عقیق خونی او را به ساربان میداد
میان شام به پیشش کنیز خود را دید
کسی که داشت به خانم دو تکه نان میداد