- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۶/۰۱
- بازدید: ۳۰۴۴
- شماره مطلب: ۷۷۷۸
-
چاپ
روزگار پروانه
مگر رسول به وصفش بیان کند سخنی
که وصف ذات خدا نیست کار همچو منی
جواب هر چه که باشد، نوازش است مرا
خدا کند بنوازد مرا ولو به لنی
بساط حوزه کرم میکند، چه ذوالکرمی
بساط روضه عطا میکند، چه ذوالمننی
به دست شیخ الائمه غدیر جان بگرفت
بله، غدیر جوان شد ز بادۀ کهنی
ببین حدیث حدیث و ببین که بحث به بحث
چگونه یک تنه رفته به جنگ تن به تنی
به جعفر بن محمد بگو بسوز و بساز
مباش فکر حرم گر نوادۀ حسنی
سیاهتر ز همه روزگار پروانه است
اگر که شمع بسوزد میان انجمنی
نخست آنچه صدا میکند سر زانوست
اگر کشیده شود ناگهان سر رسنی
ببین چه بر سر زن یا که مرد میآید
طناب را بکشی، تازیانه هم بزنی
عبا نداشت که از خجلتش به سر بکشد
پناه برد به یک آستین پیرهنی
چه سخت میگذرد مرد آبروداری
طی طریق کند با غلام بددهنی
اگر چه سوخته در، جای شکر آن باقی ست
که میخ در نگرفته به گوشه بدنی
اگر چه از نفس افتاده، باز هم راضی ست
که بین کوچه نیفتاده است هیچ زنی
چه حرفها نشنید و چه چیزها که ندید
شکسته دل شد و آمد، ولی چه آمدنی
غریب نیز از اینجا نمیرود عریان
برای تو کفن آوردهاند، عجب کفنی
-
هر جا سخن از خاک دری هست، سری هست
تشخیص تو سخت است علی یا که رسولی؟!
پس لطف بفرما و بفرما که کدامی؟
تو مستحب الطاعه ترین واجب مایی
هر چند امامت نکنی، باز امامی
-
زهرای کربلا
«ای ماورای حد تصور، کمال تو»
بالاتر از پریدن جبریل، بال تو...غیر از حسینِ فاطمه چیزی ندیدهایم
در انعکاس آینههای زلال تونزدیک سایههای عبورت نمیشویم
نامحرمان عشق کجا و خیال تو؟ -
چقدر با سر زانو به کربلا رفتند
بدون چون و بدون چرا نمیماندند
شبیه رود، شبیه صبا، نمیماندند
چه کربلاست که عالم بههوش میآید
پس از شنیدن چاووشها نمیماندند
-
آیههای تقدیر
گاه لیلایی و گهی مجنون
گاه مجنونم و گهی لیلا
گاه خورشید و گاه آیینه
روبهروی همیم در همه جا
روزگار پروانه
مگر رسول به وصفش بیان کند سخنی
که وصف ذات خدا نیست کار همچو منی
جواب هر چه که باشد، نوازش است مرا
خدا کند بنوازد مرا ولو به لنی
بساط حوزه کرم میکند، چه ذوالکرمی
بساط روضه عطا میکند، چه ذوالمننی
به دست شیخ الائمه غدیر جان بگرفت
بله، غدیر جوان شد ز بادۀ کهنی
ببین حدیث حدیث و ببین که بحث به بحث
چگونه یک تنه رفته به جنگ تن به تنی
به جعفر بن محمد بگو بسوز و بساز
مباش فکر حرم گر نوادۀ حسنی
سیاهتر ز همه روزگار پروانه است
اگر که شمع بسوزد میان انجمنی
نخست آنچه صدا میکند سر زانوست
اگر کشیده شود ناگهان سر رسنی
ببین چه بر سر زن یا که مرد میآید
طناب را بکشی، تازیانه هم بزنی
عبا نداشت که از خجلتش به سر بکشد
پناه برد به یک آستین پیرهنی
چه سخت میگذرد مرد آبروداری
طی طریق کند با غلام بددهنی
اگر چه سوخته در، جای شکر آن باقی ست
که میخ در نگرفته به گوشه بدنی
اگر چه از نفس افتاده، باز هم راضی ست
که بین کوچه نیفتاده است هیچ زنی
چه حرفها نشنید و چه چیزها که ندید
شکسته دل شد و آمد، ولی چه آمدنی
غریب نیز از اینجا نمیرود عریان
برای تو کفن آوردهاند، عجب کفنی