- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۲/۰۱
- بازدید: ۱۹۶۷
- شماره مطلب: ۷۰۲۲
-
چاپ
شعلۀ عشق خانمان سوز است
زنده هستم به عشق دلداری
به امید طلوع دیداری
گاه دنبال زندگی هستم
گاه دنبال چوبۀ داری
جرعهای نور، کاسهای خورشید
مرحمت کن به قلب بیماری
با خیال تو دائم الذکرم
موقع خواب و وقت بیداری
ما گرفتار عشق مولائیم
ای به قربان این گرفتاری
شعلۀ عشق خانمان سوز است
عشق در اصل آتش افروز است
مثل صبح بهار بیدارم
دور تو در مدار تکرارم
لب به لب ابر و باد و بارانم
آسمانم، ولی نمیبارم
در تکاپوی نور سرزدهام
تازهام میل عاشقی دارم
از همان اول تولد، نه
قبل از آن کردهای گرفتارم
چه بهشتی، چه دوزخی باشم
دست از این عشق برنمیدارم
خاک عاشق به گریه گل شده است
دل ما با رقیه دل شده است
پری قصههای رؤیایی
چقدر تو شبیه زهرایی
زانوی غم بغل نگیر عشقم
زخم داری ولی مسیحایی
عمه قربان اشک چشمانت
که عزادار مشک سقایی
من که گفتم پدر سفر رفته
از چه در انتظار بابایی؟
ناگهان یک طبق رسید از راه
با چه شوری و با چه غوغایی
-
تشنگیهای تو کویرم کرد
کاروان داشت میرسید از راه، دل زینب در التهاب افتاد
تا که چشم ستارههای کبود، به سر قبر آفتاب افتادکاروانی که از هزاران دشت از سر شوق با سر آمده بود
به مرور غم خودش که رسید، کم کم از مرکب شتاب افتاد -
از رودها بپرس
از شوق مرگ پیش تو، گلگون گریستم
از رودها بپرس که من چون گریستماول شدم شکفته ز ارسال نامهات
آخر ز شرمساری مضمون گریستم -
خورشید هفتم
کارم کشید چون به تباهی، درست شد
این رنگ از شکست سیاهی درست شد
گفتم به خون دل بنویسم پیام را
آقا کریم بود، شفاهی درست شد
شعلۀ عشق خانمان سوز است
زنده هستم به عشق دلداری
به امید طلوع دیداری
گاه دنبال زندگی هستم
گاه دنبال چوبۀ داری
جرعهای نور، کاسهای خورشید
مرحمت کن به قلب بیماری
با خیال تو دائم الذکرم
موقع خواب و وقت بیداری
ما گرفتار عشق مولائیم
ای به قربان این گرفتاری
شعلۀ عشق خانمان سوز است
عشق در اصل آتش افروز است
مثل صبح بهار بیدارم
دور تو در مدار تکرارم
لب به لب ابر و باد و بارانم
آسمانم، ولی نمیبارم
در تکاپوی نور سرزدهام
تازهام میل عاشقی دارم
از همان اول تولد، نه
قبل از آن کردهای گرفتارم
چه بهشتی، چه دوزخی باشم
دست از این عشق برنمیدارم
خاک عاشق به گریه گل شده است
دل ما با رقیه دل شده است
پری قصههای رؤیایی
چقدر تو شبیه زهرایی
زانوی غم بغل نگیر عشقم
زخم داری ولی مسیحایی
عمه قربان اشک چشمانت
که عزادار مشک سقایی
من که گفتم پدر سفر رفته
از چه در انتظار بابایی؟
ناگهان یک طبق رسید از راه
با چه شوری و با چه غوغایی