- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۲/۰۱
- بازدید: ۲۲۹۹
- شماره مطلب: ۶۷۲۷
-
چاپ
قصیدۀ آتش
هنوز میچکد از چشم آسمان آتش
زمین و هر چه در آن میکشد فغان آتش
صدای طبل عزا بین کوچه میپیچد
دوباره سنج و دهل بسته بر دهان آتش
صدای شیون شمشیر میرسد برگوش
میان معرکه برپاست بیگمان آتش
فغان و آه بلند است و العطش جاری
به جان خسته دلان بانگ: الامان آتش!
کنار علقمه افتاده دست ساقی مست
کنار خیمه ولی، آه، ارغوان، آتش
چقدر شکوه کند رود، با لبی تشنه
چقدر گریه کند مشک بی زبان آتش
گلوی کودک شش ماههای غزلخوان شد
دمی که تیر، به خون خفت و شد کمان آتش
کسی ندیده چنین رسم میهمانداری
کسی نداده چنین دست میهمان آتش
چه شعلهها که به پاهای کودکان پیچید
چه زخمها که چنین میزند به جان آتش
چه کرده شمر به گودال قتلگاه مگر
که ناگهان شده دلهای شیعیان آتش
مگر چه آمده بر نعشهای در گودال
که شعله میکشد از عمق استخوان آتش
صدای نالهای از عرش میرسد برگوش
رسیده است مگر تا به کهکشان آتش؟
گمان مبر که در آن سرخی غروب و عطش
رسیده است به پایان داستان آتش
چهها گذشت بر آن کاروان نمیدانم!
گذشته است گمانم ز هفت خوان آتش
چهها گذشت به بانوی صبر و بی تابی
دمی که داشت به لب چوب خیزران آتش
به پاست خطبۀ آتش میان کاخ یزید
تمام شام بلا سوخت از همان آتش
-
تکیه
کنار سینه زنها قرص ماه است
بساط چای و نذری روبراه است
ولیکن یادمان باشد همیشه
درون تکیهها غیبت گناه است
-
بساط چای و تکیه
پلاک و داربست و شال و پرچم
بساط چای و تکیه، اندکی غم
چنان سرگرم بودم با رفیقان
نفهمیدم تو را ماه محرم -
علمدار سپاه عشق
کیستی ای کوهترین مردها؟
گمشده در جوهرهات دردها
چشم فلک، منتظر گام توجن و ملک ریزهخور نام تو
قصیدۀ آتش
هنوز میچکد از چشم آسمان آتش
زمین و هر چه در آن میکشد فغان آتش
صدای طبل عزا بین کوچه میپیچد
دوباره سنج و دهل بسته بر دهان آتش
صدای شیون شمشیر میرسد برگوش
میان معرکه برپاست بیگمان آتش
فغان و آه بلند است و العطش جاری
به جان خسته دلان بانگ: الامان آتش!
کنار علقمه افتاده دست ساقی مست
کنار خیمه ولی، آه، ارغوان، آتش
چقدر شکوه کند رود، با لبی تشنه
چقدر گریه کند مشک بی زبان آتش
گلوی کودک شش ماههای غزلخوان شد
دمی که تیر، به خون خفت و شد کمان آتش
کسی ندیده چنین رسم میهمانداری
کسی نداده چنین دست میهمان آتش
چه شعلهها که به پاهای کودکان پیچید
چه زخمها که چنین میزند به جان آتش
چه کرده شمر به گودال قتلگاه مگر
که ناگهان شده دلهای شیعیان آتش
مگر چه آمده بر نعشهای در گودال
که شعله میکشد از عمق استخوان آتش
صدای نالهای از عرش میرسد برگوش
رسیده است مگر تا به کهکشان آتش؟
گمان مبر که در آن سرخی غروب و عطش
رسیده است به پایان داستان آتش
چهها گذشت بر آن کاروان نمیدانم!
گذشته است گمانم ز هفت خوان آتش
چهها گذشت به بانوی صبر و بی تابی
دمی که داشت به لب چوب خیزران آتش
به پاست خطبۀ آتش میان کاخ یزید
تمام شام بلا سوخت از همان آتش