- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۹/۰۲
- بازدید: ۲۵۰۰
- شماره مطلب: ۶۴۷
-
چاپ
زنی درد آشنا با بانگ «زیبا بود، زیبا بود»
سری بر نیزه میخندد و دشتی سرخ و خون آلود
غروری منتشر از خاکِ ما تا اوج نامحدود
نگاه بی نیاز کودکی شش ماهه اما مَرد
و آن سوتر نشسته غرق موج بی نیازی رود
گلستانی پر از یک فوج ابراهیم در آتش
و روی خاک، در مانده تمام جبهۀ نمرود
هنوز از دشت میخیزد صدای عاشقان، گویا
که گاه وصل نزدیک است، آی ای زندگی بدرود
و دستان ظریف بچهها در خویش افسرده است
جواب پرسش «انسان چگونه باید آیا بود؟»
و این تصویر رویایی فقط یک چیز کم دارد
زنی درد آشنا با بانگ «زیبا بود، زیبا بود»
زنی درد آشنا با بانگ «زیبا بود، زیبا بود»
سری بر نیزه میخندد و دشتی سرخ و خون آلود
غروری منتشر از خاکِ ما تا اوج نامحدود
نگاه بی نیاز کودکی شش ماهه اما مَرد
و آن سوتر نشسته غرق موج بی نیازی رود
گلستانی پر از یک فوج ابراهیم در آتش
و روی خاک، در مانده تمام جبهۀ نمرود
هنوز از دشت میخیزد صدای عاشقان، گویا
که گاه وصل نزدیک است، آی ای زندگی بدرود
و دستان ظریف بچهها در خویش افسرده است
جواب پرسش «انسان چگونه باید آیا بود؟»
و این تصویر رویایی فقط یک چیز کم دارد
زنی درد آشنا با بانگ «زیبا بود، زیبا بود»