- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۹/۱۹
- بازدید: ۲۹۰۴
- شماره مطلب: ۶۳۹
-
چاپ
زینب، هماره بشکوه، اسطورۀ مجسم
چل روز شد که چشمم تطهیر گشت با غم
با واژههای خونین میخواندم محرم
بر سینه میزند غم در دستههای ماتم
میآورد اگرچه دستان خستهام کم
مرثیه غریبی است بر نیزه ذکر قرآن
بر گونههای شعرم باران نشسته کم کم
وقتی رقیه گم شد، در آسمان وحشت
بر زخمهای بالش، دستی نبود مرهم
پر میزند کبوتر، بر دستهای بابا
در جستجوی باران، خون شد گلویش از غم
طوفان نشست اما، او مانده بود تنها
زینب، هماره بشکوه، اسطورۀ مجسم
در آن غروب دلگیر، با هر نگاه سرخش
آتش گرفت عالم، در سوگ ماند آدم
زینب، هماره بشکوه، اسطورۀ مجسم
چل روز شد که چشمم تطهیر گشت با غم
با واژههای خونین میخواندم محرم
بر سینه میزند غم در دستههای ماتم
میآورد اگرچه دستان خستهام کم
مرثیه غریبی است بر نیزه ذکر قرآن
بر گونههای شعرم باران نشسته کم کم
وقتی رقیه گم شد، در آسمان وحشت
بر زخمهای بالش، دستی نبود مرهم
پر میزند کبوتر، بر دستهای بابا
در جستجوی باران، خون شد گلویش از غم
طوفان نشست اما، او مانده بود تنها
زینب، هماره بشکوه، اسطورۀ مجسم
در آن غروب دلگیر، با هر نگاه سرخش
آتش گرفت عالم، در سوگ ماند آدم