- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۹/۲۱
- بازدید: ۲۹۵۹
- شماره مطلب: ۶۳۲
-
چاپ
با او چهل روز و چهل شب همسفر بود
از کوفه تا شمشیر عزراییلهایش
از کربلا تا شام با تفصیلهایش...
بعد از چهل روز از مسیر تلخ دیروز
امروز آمد دیدن فامیلهایش
خود را به روی قبرهای خاکی انداخت
بانوی مکه با همان تجلیلهایش
حال عجیبی داشت وقتی بازمیگشت
بغض غریبی داشت در ترتیلهایش
با او چهل روز و چهل شب همسفر بود
کابوسهایی تلخ با تأویلهایش
آخر پذیرفت آنچه را باور نمیکرد
دل کند اینجا زینب از هابیلهایش...
زن مانده بود و یک بیابان بی پناهی
زن مانده بود و داغ اسماعیلهایش
-
ریشه در خون
ظهر است و خون در دشت، گُل میپرورانَد
ظهر است و «فردا» ریشه در خون میدواند
آنقدر غم در دشت جولان میدهد تا
ششماههها را هم به میدان میکشاند
-
آخرین لبخند
در دلش پاره که شد رشتۀ پیوند، آمد
به خداحافظی از چهرۀ دلبند آمد
پدر از دور چه میدید که آرام نداشت؟
چه خبر بود که از غم نفسش بند آمد؟
-
هوا گرفت ...
هوا گرفت؛ زمین و زمان مکدّر شد
و عمق فاجعه با خاک و خون برابر شد
و آن حقیقت تلخی که پیش از آمدنش
در آسمانِ خداوند شد مقدّر، شد
با او چهل روز و چهل شب همسفر بود
از کوفه تا شمشیر عزراییلهایش
از کربلا تا شام با تفصیلهایش...
بعد از چهل روز از مسیر تلخ دیروز
امروز آمد دیدن فامیلهایش
خود را به روی قبرهای خاکی انداخت
بانوی مکه با همان تجلیلهایش
حال عجیبی داشت وقتی بازمیگشت
بغض غریبی داشت در ترتیلهایش
با او چهل روز و چهل شب همسفر بود
کابوسهایی تلخ با تأویلهایش
آخر پذیرفت آنچه را باور نمیکرد
دل کند اینجا زینب از هابیلهایش...
زن مانده بود و یک بیابان بی پناهی
زن مانده بود و داغ اسماعیلهایش