مشخصات شعر

رنج غربت

بر آسمان بالا رود داد وانینم

در مرگ فرزندان پیکر آهنینم

 

تا روح دارم در بدن زار و حزینم

بی‌یاورم اکنون بی‌یار و معینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

ای وای من رفته ز کف نور دو عینم

یعنی عزیز حضرت زهرا حسینم

 

در محنت هجران او در شور و شینم

تا زنده‌ام در ماتم او این چنینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

گویند با من این خبر آنانکه دیدند

آنانکه رنج غربت و محنت کشیدند

 

دستان عباس مرا از تن بریدند

ای وای بر فرزند مقطوع الیمینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

گویند راه آب بر عباس بستند

از تن دو دستش را ز بهر آب خستند

 

با گرز فرق بچه شیرم را شکستند

می‌سوزد از این ماجرا قلب حزینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

آن ساعتی که مشک سقّا تیر خورده

صبر و قرار از ساقی لب تشنه برده

 

پیش از عمود آهنین از شرم مرده

شرمنده از لب تشنگان نازنینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

ای وای می‌گویند تقدیر این رقم شد

در کربلا دستان عباسم قلم شد

 

شمشیرش افتاد و نگون‌ زان پس علم شد

بر خاک با سر اوفتاد آن مه جبینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

چون حیدر کرّار بود او وقت پیکار

شمشیر اگر می‌بود دست آن علمدار

 

نزدیک او هرگز نمی‌شد هیچ دیّار

این است از فرزند شیر خود یقینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

بابای فرزندان من شیر خدا بود

این بچه شیران را به بابا اقتدا بود

 

قصد شهادت چون پدرشان ز ابتدا بود

آخر فدا گشتند بر قرآن و دینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

امّ‌البنین ای مادر سقای طفلان

بنمای بر پیر غلام خویش احسان

 

در بزم ماتم تا «فتا» خواند به افغان

این شعر از قول تو بر مستمعینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

رنج غربت

بر آسمان بالا رود داد وانینم

در مرگ فرزندان پیکر آهنینم

 

تا روح دارم در بدن زار و حزینم

بی‌یاورم اکنون بی‌یار و معینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

ای وای من رفته ز کف نور دو عینم

یعنی عزیز حضرت زهرا حسینم

 

در محنت هجران او در شور و شینم

تا زنده‌ام در ماتم او این چنینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

گویند با من این خبر آنانکه دیدند

آنانکه رنج غربت و محنت کشیدند

 

دستان عباس مرا از تن بریدند

ای وای بر فرزند مقطوع الیمینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

گویند راه آب بر عباس بستند

از تن دو دستش را ز بهر آب خستند

 

با گرز فرق بچه شیرم را شکستند

می‌سوزد از این ماجرا قلب حزینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

آن ساعتی که مشک سقّا تیر خورده

صبر و قرار از ساقی لب تشنه برده

 

پیش از عمود آهنین از شرم مرده

شرمنده از لب تشنگان نازنینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

ای وای می‌گویند تقدیر این رقم شد

در کربلا دستان عباسم قلم شد

 

شمشیرش افتاد و نگون‌ زان پس علم شد

بر خاک با سر اوفتاد آن مه جبینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

چون حیدر کرّار بود او وقت پیکار

شمشیر اگر می‌بود دست آن علمدار

 

نزدیک او هرگز نمی‌شد هیچ دیّار

این است از فرزند شیر خود یقینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

بابای فرزندان من شیر خدا بود

این بچه شیران را به بابا اقتدا بود

 

قصد شهادت چون پدرشان ز ابتدا بود

آخر فدا گشتند بر قرآن و دینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

 

امّ‌البنین ای مادر سقای طفلان

بنمای بر پیر غلام خویش احسان

 

در بزم ماتم تا «فتا» خواند به افغان

این شعر از قول تو بر مستمعینم

 

زن‌ها نخوانیدم دگر امّ‌البنینم

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×