- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۲
- بازدید: ۱۲۵۷
- شماره مطلب: ۵۹۲۸
-
چاپ
روح آیینه
عشق را هرگز نگیرم، دست کم
هر چه از هستان بگویم، هست کم
گر چه انبوهاند آن سو نیستند
عاشقان تا هست هستی، زیستند
جملگی از بادۀ توحید، مست
ماهتاب و انجم از خورشید، مست
تا خم عشق خدا، در جوش بود
کربلا، سرشار نوشانوش بود
ساغر از نور هدایت میزدند
گامها در بی نهایت میزدند
پای تا سر، جمله جوش پوش نور
در سماع عشق و ساغر نوش نور
هالهای از نور، بر جان داشتند
سیر در افلاک ایمان داشتند
بیرق آزادگی، افراخته
گونهها از شوق، گل انداخته
آسمان در حسرت احوالشان
کهکشان نور، در دنبالشان
چون زر خالص، گذشته از محک
روحشان پرواز دارد در فلک
جملگی، آمادۀ سر باختن
سوختن از عشق اما ساختن
یک به یک از من گذشته ما شده
قطرههایی که همه دریا شده
عاشقانه در دعا و در سجود
در کف اخلاصشان نقد وجود
نام بشکوه الهی ذکرشان
هست تصویر سحر، در فکرشان
خلوت آینه بی اغیار بود
بخت با آن پاکبازان یار بود
نینوا آن شب، نوایی تازه داشت
شور و شیدایی چه بی اندازه داشت
شب چو شب آغاز عاشورای عشق
لیله القدر و شب اسرای عشق
شب چه شب، نادیدنیها دیده شد
غنچۀ وصل خدایی چیده شد
چون گل لاله، همه بشکفتنی
میشنیدند آن زمان ناگفتنی
پردهها افتاد از اسرار غیب
در تحریر نوح و موسی و شعیب
همچو نی هر لحظه میموید قلم
قصه را سر بسته میگوید قلم
قدسیان انگشت حیرت بر دهان
در شگفت از دیدن آن عاشقان
عاشقانی، جمله یزدانی شده
سرفراز اوج انسانی شده
بندگی را تا ثریا بردهها
گوی سبقت از مسیحا بردهها
عالمی آن شب، در آنجا داشتند
با خدا، بی پرده نجوا داشتند
شبنم اشک نگاه عاشقان
هر یکی در خویش دریا داشتند
از سر هستی سبک، بر خاسته
کبریا را در سویدا داشتند
شهد شیرین شهادت، در مذاق
مستی از جام اهورا داشتند
با نگاهی، از حسین فاطمه
سیر در دنیای بالا داشتند
با خدا تا صبح صادق سرزند
ماجراها، ماجراها داشتند
تا بماند زنده روح آینه
با سیاهی جنگ و دعوا داشتند
بیمشان هرگز نبود از نیزهها
بس که در دل عشق مولا داشتند
کودکان را غم نبود از تشنگی
تشنگی خوشتر که سقا داشتند
مشک ها خشکیده همچون کامها
آب را تنها به رویا داشتند
تشنگی، در خیمه غوغا کرده بود
التماس از روح زهرا داشتند
ماهی شش ماهه میگفت: آب آب
راه چاره بسته بر روی رباب
طاقت آن طفل عطشان طاق بود
دست هایش بستۀ قنداق بود
چشمهایش چشمۀ اشراق داشت
سیر در آن سو تر از آفاق داشت
-
صبح حضور
ای رباب! ای خلاصۀ پاکی
وی سرشتت، سرشت افلاکی
ای شکوه صلابت دریاوی زلال نجابت دریا
-
زمزمۀ یاسین
آسمان در شرف صاعقهای خونین بود
نفس باد پر از زمزمۀ یاسین بود
چه بلایی به سر آینهها میآمدکه چهل روز و چهل شب، دلشان پرچین بود
-
آفتاب معرفت
ای علی اکبر! گل سرخ بهار
مصطفی را بهترین آیینه دار
آفتاب معرفت، ماه شکوه!
ظلمت از تو تا همیشه در ستوه
روح آیینه
عشق را هرگز نگیرم، دست کم
هر چه از هستان بگویم، هست کم
گر چه انبوهاند آن سو نیستند
عاشقان تا هست هستی، زیستند
جملگی از بادۀ توحید، مست
ماهتاب و انجم از خورشید، مست
تا خم عشق خدا، در جوش بود
کربلا، سرشار نوشانوش بود
ساغر از نور هدایت میزدند
گامها در بی نهایت میزدند
پای تا سر، جمله جوش پوش نور
در سماع عشق و ساغر نوش نور
هالهای از نور، بر جان داشتند
سیر در افلاک ایمان داشتند
بیرق آزادگی، افراخته
گونهها از شوق، گل انداخته
آسمان در حسرت احوالشان
کهکشان نور، در دنبالشان
چون زر خالص، گذشته از محک
روحشان پرواز دارد در فلک
جملگی، آمادۀ سر باختن
سوختن از عشق اما ساختن
یک به یک از من گذشته ما شده
قطرههایی که همه دریا شده
عاشقانه در دعا و در سجود
در کف اخلاصشان نقد وجود
نام بشکوه الهی ذکرشان
هست تصویر سحر، در فکرشان
خلوت آینه بی اغیار بود
بخت با آن پاکبازان یار بود
نینوا آن شب، نوایی تازه داشت
شور و شیدایی چه بی اندازه داشت
شب چو شب آغاز عاشورای عشق
لیله القدر و شب اسرای عشق
شب چه شب، نادیدنیها دیده شد
غنچۀ وصل خدایی چیده شد
چون گل لاله، همه بشکفتنی
میشنیدند آن زمان ناگفتنی
پردهها افتاد از اسرار غیب
در تحریر نوح و موسی و شعیب
همچو نی هر لحظه میموید قلم
قصه را سر بسته میگوید قلم
قدسیان انگشت حیرت بر دهان
در شگفت از دیدن آن عاشقان
عاشقانی، جمله یزدانی شده
سرفراز اوج انسانی شده
بندگی را تا ثریا بردهها
گوی سبقت از مسیحا بردهها
عالمی آن شب، در آنجا داشتند
با خدا، بی پرده نجوا داشتند
شبنم اشک نگاه عاشقان
هر یکی در خویش دریا داشتند
از سر هستی سبک، بر خاسته
کبریا را در سویدا داشتند
شهد شیرین شهادت، در مذاق
مستی از جام اهورا داشتند
با نگاهی، از حسین فاطمه
سیر در دنیای بالا داشتند
با خدا تا صبح صادق سرزند
ماجراها، ماجراها داشتند
تا بماند زنده روح آینه
با سیاهی جنگ و دعوا داشتند
بیمشان هرگز نبود از نیزهها
بس که در دل عشق مولا داشتند
کودکان را غم نبود از تشنگی
تشنگی خوشتر که سقا داشتند
مشک ها خشکیده همچون کامها
آب را تنها به رویا داشتند
تشنگی، در خیمه غوغا کرده بود
التماس از روح زهرا داشتند
ماهی شش ماهه میگفت: آب آب
راه چاره بسته بر روی رباب
طاقت آن طفل عطشان طاق بود
دست هایش بستۀ قنداق بود
چشمهایش چشمۀ اشراق داشت
سیر در آن سو تر از آفاق داشت