- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۴۰۱
- شماره مطلب: ۵۸۵۸
-
چاپ
دلواپسی
دشت پُر بود آن شب از دلواپسی
اشک بود و آه بود و بیکسی
در میان خیمههای سوخته
دختری با دست و پای سوخته
نیمهی شب در سکوت قافله
بانویی گرم نماز نافله
این بدنها که زیارت میشدند
دشمنان، مشغول غارت میشدند
سنگهای فتنهجو در آستین
تکّههای آینه، روی زمین
دختری، دنبال راه چاره بود
مادری، چشمش پی گهواره بود
از سر شب تا سحر ذکر رباب:
وایوای و لایلای و آبآب
دودمان هستیام بر باد شد
چند ساعت دیر، آب، آزاد شد
دلواپسی
دشت پُر بود آن شب از دلواپسی
اشک بود و آه بود و بیکسی
در میان خیمههای سوخته
دختری با دست و پای سوخته
نیمهی شب در سکوت قافله
بانویی گرم نماز نافله
این بدنها که زیارت میشدند
دشمنان، مشغول غارت میشدند
سنگهای فتنهجو در آستین
تکّههای آینه، روی زمین
دختری، دنبال راه چاره بود
مادری، چشمش پی گهواره بود
از سر شب تا سحر ذکر رباب:
وایوای و لایلای و آبآب
دودمان هستیام بر باد شد
چند ساعت دیر، آب، آزاد شد