- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۸۲۷۶
- شماره مطلب: ۵۸۵۶
-
چاپ
طور نور
خوش بتاب، ای انجم گیتیفروز!
کربلا را ساز روشنتر ز روز
خوش بتاب، ای مه! تو بر دامان خاک
خاک را کن از فروغت، تابناک
امشب این دشت بلا را روز کن
کربلا را طور نورافروز کن
ای نسیم! امشب وزیدن ساز کن
بس طبیبانه، وزش آغاز کن
ای فرات! اینان همه لبتشنهاند
کشتگان تیغ و تیر و دشنهاند
ای قمر! امشب تو فکر چاره کن
فکر تنهای هزارانپاره کن
جمله اینان که خموش افتادهاند
مِی زده رفته ز هوش افتادهاند
در خموشی، وه! چه غوغا میکنند!
بیسرند و شور بر پا میکنند
آنقَدَر جام بلا نوشیدهاند
که ز خون بر تن، کفن پوشیدهاند
کربلا از خونشان، جیحون شده
کشتی آنان به بحر خون شده
رفته در دریای خون، یکسر فرو
خود وضو بگْرفته از خون گلو
در دل دریای خون افتادهاند
یونسآسا، سرنگون افتادهاند
یک طرف ساقی به خون افتاده مست
جای می، خون خورده و رفته ز دست
یک طرف افتاده پیر مِیفروش
سر ز پا نشناخته، رفته ز هوش
خمّ می بشْکسته و مِی ریخته
جای می، خاکش به خون آمیخته
شمع جمع عاشقان رفته ز هوش
آنقَدَر مِی خورده تا گشته خموش
شمع از بس سوخته، بیسر شده
خامُش افتاده است و روشنتر شده
شمع، یک؛ هفتاد و دو، پروانهاش
جمله از فرزانگی، دیوانهاش
محفل عشّاق را خاموش بین
عاشقان را دست در آغوش بین
از ستاره، زخمشان افزون بُدی
جسمشان، غرق محیط خون بُدی
خاک و ریگ کربلا، پُرخون شده
ریگ، گلگون چون دُر مکنون شده
مانده تنها در میان قتلگاه
در میان خاک و خون، آن پیر راه
میزند بانگ از گلو و بیلب است
در سراغ خواهر خود، زینب است
خواهرا! ای یادگار مادرم!
مادرانه، آی امشب بر سرم
خواهرا! ای مونس و غمخوار من
از تو گردد روز، شام تار من
خواهرا! ای زهرۀ زهرای من
کن تماشا، لالۀ صحرای من
در دل شب با سکوت کربلا
ناگهان بشْنید بانگ آشنا
آشنایی از جهانبیگانهای
بی سر و سامانی و بیخانهای
مایۀ امّید خود گمکردهای
شِکوههای دل به انجمکردهای
گاه با زهره، سروده درد خویش
گه به مه بنْموده روی زرد خویش
وای بر من! وای بر من! وای من!
رفت در خون، مهر روزآرای من
آفتاب من به زیر ابر خون
گشت پنهان و نیاید زو برون
بی رخش، روزم، سیهتر از شب است
خارج از توصیف، شام زینب است
ای قمر! امشب ز غم آبش مکن
قلب زینب را پُر از آتش مکن
تا سحر، آه و فغان و ناله کرد
نینوا را ز اشک و خون، پُرلاله کرد
با حسینش داشت این گفت و شنید
تا که خورشید از افق سر بر کشید
بگذر، ای «منصوری»! از این ماجرا
محشر است، امشب به دشت کربلا
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
طور نور
خوش بتاب، ای انجم گیتیفروز!
کربلا را ساز روشنتر ز روز
خوش بتاب، ای مه! تو بر دامان خاک
خاک را کن از فروغت، تابناک
امشب این دشت بلا را روز کن
کربلا را طور نورافروز کن
ای نسیم! امشب وزیدن ساز کن
بس طبیبانه، وزش آغاز کن
ای فرات! اینان همه لبتشنهاند
کشتگان تیغ و تیر و دشنهاند
ای قمر! امشب تو فکر چاره کن
فکر تنهای هزارانپاره کن
جمله اینان که خموش افتادهاند
مِی زده رفته ز هوش افتادهاند
در خموشی، وه! چه غوغا میکنند!
بیسرند و شور بر پا میکنند
آنقَدَر جام بلا نوشیدهاند
که ز خون بر تن، کفن پوشیدهاند
کربلا از خونشان، جیحون شده
کشتی آنان به بحر خون شده
رفته در دریای خون، یکسر فرو
خود وضو بگْرفته از خون گلو
در دل دریای خون افتادهاند
یونسآسا، سرنگون افتادهاند
یک طرف ساقی به خون افتاده مست
جای می، خون خورده و رفته ز دست
یک طرف افتاده پیر مِیفروش
سر ز پا نشناخته، رفته ز هوش
خمّ می بشْکسته و مِی ریخته
جای می، خاکش به خون آمیخته
شمع جمع عاشقان رفته ز هوش
آنقَدَر مِی خورده تا گشته خموش
شمع از بس سوخته، بیسر شده
خامُش افتاده است و روشنتر شده
شمع، یک؛ هفتاد و دو، پروانهاش
جمله از فرزانگی، دیوانهاش
محفل عشّاق را خاموش بین
عاشقان را دست در آغوش بین
از ستاره، زخمشان افزون بُدی
جسمشان، غرق محیط خون بُدی
خاک و ریگ کربلا، پُرخون شده
ریگ، گلگون چون دُر مکنون شده
مانده تنها در میان قتلگاه
در میان خاک و خون، آن پیر راه
میزند بانگ از گلو و بیلب است
در سراغ خواهر خود، زینب است
خواهرا! ای یادگار مادرم!
مادرانه، آی امشب بر سرم
خواهرا! ای مونس و غمخوار من
از تو گردد روز، شام تار من
خواهرا! ای زهرۀ زهرای من
کن تماشا، لالۀ صحرای من
در دل شب با سکوت کربلا
ناگهان بشْنید بانگ آشنا
آشنایی از جهانبیگانهای
بی سر و سامانی و بیخانهای
مایۀ امّید خود گمکردهای
شِکوههای دل به انجمکردهای
گاه با زهره، سروده درد خویش
گه به مه بنْموده روی زرد خویش
وای بر من! وای بر من! وای من!
رفت در خون، مهر روزآرای من
آفتاب من به زیر ابر خون
گشت پنهان و نیاید زو برون
بی رخش، روزم، سیهتر از شب است
خارج از توصیف، شام زینب است
ای قمر! امشب ز غم آبش مکن
قلب زینب را پُر از آتش مکن
تا سحر، آه و فغان و ناله کرد
نینوا را ز اشک و خون، پُرلاله کرد
با حسینش داشت این گفت و شنید
تا که خورشید از افق سر بر کشید
بگذر، ای «منصوری»! از این ماجرا
محشر است، امشب به دشت کربلا