- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۹۲۶
- شماره مطلب: ۵۸۲۳
-
چاپ
تشنۀ عشق
گفت با جبریل، «ربّالعالمین»:
بهر امروزت همی خوانْدم امین
رو، نظر کن خیل مستان مرا
عندلیبان گلستان مرا
سرخوشان نشئۀ صهبای من
مهوشان جلوهی زیبای من
یک چمن گل، در میان خاک و خون
مشکفام و لعلرنگ و گونهگون
تا بدانی که خداوند تو چون
«انّی اعلم» گفت و «ما لاتعلمون»
باعث ایجاد عالم از چه بود
وآن همه اعزاز آدم از که بود
گفت شاه دین که ای «روحالامین»!
بهر چه از عرش راندی بر زمین؟
گفت: از عرشت، سلام آوردهام
وز خداوندت، پیام آوردهام
گفت: برگو تا به جان، فرمان کنم
جان دیگر نیست تا قربان کنم
گفت: فرمودت خداوند ودود
گر نبودی تو، خداوندی نبود
ای رموزآموز علم «مَن لَدُن»!
وی تو مقصود و مراد از امر «کُن»!
تو غریب افتاده، یارانت شهید
وآن زنان، آن طفلکانِ ناامید
بین که عرش از پا درآمد زین ستم
رخصتی دِه تا بر این اعدا زنم
بر خود انصاف آر از این جور و ستم
گفت: من ز انصاف، خود آن سوترم
گفت: با خیل ملایک آمدم
گفت: من از بهر آن یک آمدم
جبرئیلا! این نه نار موسوی است
جبرئیلا! این نه نور عیسوی است
این حدیث ذبح اسماعیل نیست
قصّهی پُرغصّۀ هابیل نیست
گفت: آب آرم ز دریای کَرَم
گفت: من، خود اندر آن دریا درم
الغرض؛ ای تشنگان را آبجوی!
تشنهی اویم، نه تشنۀ آبِ جوی
تشنهی عشق از دو دریا سیر نیست
آب او، جز از دم شمشیر نیست
تشنۀ عشق
گفت با جبریل، «ربّالعالمین»:
بهر امروزت همی خوانْدم امین
رو، نظر کن خیل مستان مرا
عندلیبان گلستان مرا
سرخوشان نشئۀ صهبای من
مهوشان جلوهی زیبای من
یک چمن گل، در میان خاک و خون
مشکفام و لعلرنگ و گونهگون
تا بدانی که خداوند تو چون
«انّی اعلم» گفت و «ما لاتعلمون»
باعث ایجاد عالم از چه بود
وآن همه اعزاز آدم از که بود
گفت شاه دین که ای «روحالامین»!
بهر چه از عرش راندی بر زمین؟
گفت: از عرشت، سلام آوردهام
وز خداوندت، پیام آوردهام
گفت: برگو تا به جان، فرمان کنم
جان دیگر نیست تا قربان کنم
گفت: فرمودت خداوند ودود
گر نبودی تو، خداوندی نبود
ای رموزآموز علم «مَن لَدُن»!
وی تو مقصود و مراد از امر «کُن»!
تو غریب افتاده، یارانت شهید
وآن زنان، آن طفلکانِ ناامید
بین که عرش از پا درآمد زین ستم
رخصتی دِه تا بر این اعدا زنم
بر خود انصاف آر از این جور و ستم
گفت: من ز انصاف، خود آن سوترم
گفت: با خیل ملایک آمدم
گفت: من از بهر آن یک آمدم
جبرئیلا! این نه نار موسوی است
جبرئیلا! این نه نور عیسوی است
این حدیث ذبح اسماعیل نیست
قصّهی پُرغصّۀ هابیل نیست
گفت: آب آرم ز دریای کَرَم
گفت: من، خود اندر آن دریا درم
الغرض؛ ای تشنگان را آبجوی!
تشنهی اویم، نه تشنۀ آبِ جوی
تشنهی عشق از دو دریا سیر نیست
آب او، جز از دم شمشیر نیست