- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۴۹۰۳
- شماره مطلب: ۵۸۱۵
-
چاپ
صهبای آگاهی
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلاً مهلاًاش، بر آسمان
کای سوار سرگران! کم کن شتاب
جان من! لَختی سبکتر زن، رکاب
تا ببوسم، آن رخ دلجوی تو
تا ببویم، آن شکنج موی تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشۀ چشمی بدان سو کرد باز
دید شهبانویی از جمع زنان
بر فلک، دستیّ و دستی بر عنان
زن مگو؛ مرد آفرین روزگار
زن مگو؛ «بِنتُالجلال»، «اُختُالوقار»
زن مگو؛ خاک درش، نقش جبین
زن مگو؛ دست خدا در آستین
پس ز جان بر خواهر، استقبال کرد
تا رخش بوسد، «الف» را «دال» کرد
همچو جانِ خود، در آغوشش کشید
این سخن، آهسته بر گوشش کشید
کای عنانگیر من! آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق، زنجیری مکن
راه عشق است این، عنانگیری مکن
با تو هستم، جان خواهر! همسفر
تو به پا این راه پویی، من به سر
جان خواهر! در غمم زاری مکن
با صدا، بهرم عزاداری مکن
مِعجَر از سر، پرده از رخ، وا مکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من، ناگوار و ناپسند
از تو، زینب! گر صدا گردد بلند
هر چه باشد تو علی را دختری
مادهشیرا! کی کم از شیر نری؟
با زبان زینبی، شاه آنچه گفت
با حسینیگوش، زینب میشنفت
با حسینیلب، هر آنچ او گفت راز
شه به گوش زینبی بشْنید باز
گوشِ عشق، آری؛ زبان خواهد ز عشق
فهمِ عشق، آری؛ بیان خواهد ز عشق
با زبانِ دیگر، این آواز نیست
گوشِ دیگر، مَحرم این راز نیست
ای سخنگو! لحظهای خاموش باش
ای زبان! از پای تا سر، گوش باش
تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را، زینب چه میگوید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را
کای فروزان کرده مهر و ماه را!
تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام، خوردَسْتیم مِی
هر دو در انجام طاعت، کاملیم
هر یکی، امر دگر را حاملیم
تو شهادت جُستی، ای سبط رسول!
من اسیری را به جان، کردم قبول
قابل اسرار دید، آن سینه را
مستعدّ جلوه، آن آیینه را
معنی خود را به چشم خویش دید
صورت آینده را از پیش دید
آفتابی کرد در زینب، ظهور
ذرّهای زآن، آتش وادیّ طور
عین زینب، دید زینب را به عین
بلکه با عین حسین، عین حسین
دید تابی در خود و بیتاب شد
دیدهی خورشیدبین، پُرآب شد
صورت حالش، پریشانی گرفت
دستِ بیتابی، به پیشانی گرفت
خواست تا بر خرمن جمع زنان
آتش اندازد، «اَنَا الاَعلی»زنان
دید شه، لب را به دندان میگزد
کز تو اینجا، پردهداری میسزد
رُخ ز بیتابی، نمیتابی چرا؟
در حضور دوست، بیتابی چرا؟
از تجلّیهای آن سرو سهی
خواست تا زینب کند قالب، تهی
سایهسان بر پای آن پاک اوفتاد
صیحهزن، غش کرد و بر خاک اوفتاد
از رکاب، ای شهسوار حقپرست!
پای خالی کن که زینب شد ز دست
گفتوگو کردند با هم متّصل
این به آن و آن به این، از راه دل
دیگر اینجا گفتوگو را راه نیست
پرده افکندند و کس آگاه نیست
گفت: ای خواهر! چو برگشتی ز راه
هست بیماری مرا در خیمهگاه
جان به قربان تن بیمار او!
دل، فدای نالههای زار او!
پرسشی کن، حال بیمار مرا
جستوجویی کن، گرفتار مرا
ز آستین، اشکش ز چشمان، پاک کن
دور از آن رخساره، گَرد و خاک کن
اتّحاد ما ندارد حدّ و حصر
او «حسین» عهد و من «سجّاد» عصر
من کیام؟ خورشید، او کی؟ آفتاب
در میان، بیماریّ او شد حجاب
واسطه اندر میان ما، تویی
بزم وحدت را نمیگنجد، دویی
عین هم هستیم ما بیکمّ و کاست
در حقیقت، واسطه هم عین ماست
پس وداعِ خواهرِ غمدیده کرد
شد روان و خون، روان از دیده کرد
گر به ظاهر، گامزن در فرش بود
لیک در باطن، روان در عرش بود
داد جولان و سخن، کوتاه شد
دوست را، وارد به قربانگاه شد
-
صاحب همّت
نیست صاحبهمّتی در نشأتین
همقدم عبّاس را، بعد از حسین
در هواداریّ آن شاه الست
جمله را یک دست بود، او را دو دست
-
اسرار حق
اکبر آمد با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
ماه رویش کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گلورق
-
صورت و معنی
«دُرّهالتّاج» گرامیگوهران
آن سبک، در وزن و در قیمت، گران«اَرفعُ المِقدار مِن کُلََّ الرّفیع»
«الشّفیعِ بن الشّفیعِ بن الشّفیع» -
محرم اسرار
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
بازگویم، آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقۀ اهل یقین
صهبای آگاهی
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلاً مهلاًاش، بر آسمان
کای سوار سرگران! کم کن شتاب
جان من! لَختی سبکتر زن، رکاب
تا ببوسم، آن رخ دلجوی تو
تا ببویم، آن شکنج موی تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشۀ چشمی بدان سو کرد باز
دید شهبانویی از جمع زنان
بر فلک، دستیّ و دستی بر عنان
زن مگو؛ مرد آفرین روزگار
زن مگو؛ «بِنتُالجلال»، «اُختُالوقار»
زن مگو؛ خاک درش، نقش جبین
زن مگو؛ دست خدا در آستین
پس ز جان بر خواهر، استقبال کرد
تا رخش بوسد، «الف» را «دال» کرد
همچو جانِ خود، در آغوشش کشید
این سخن، آهسته بر گوشش کشید
کای عنانگیر من! آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق، زنجیری مکن
راه عشق است این، عنانگیری مکن
با تو هستم، جان خواهر! همسفر
تو به پا این راه پویی، من به سر
جان خواهر! در غمم زاری مکن
با صدا، بهرم عزاداری مکن
مِعجَر از سر، پرده از رخ، وا مکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من، ناگوار و ناپسند
از تو، زینب! گر صدا گردد بلند
هر چه باشد تو علی را دختری
مادهشیرا! کی کم از شیر نری؟
با زبان زینبی، شاه آنچه گفت
با حسینیگوش، زینب میشنفت
با حسینیلب، هر آنچ او گفت راز
شه به گوش زینبی بشْنید باز
گوشِ عشق، آری؛ زبان خواهد ز عشق
فهمِ عشق، آری؛ بیان خواهد ز عشق
با زبانِ دیگر، این آواز نیست
گوشِ دیگر، مَحرم این راز نیست
ای سخنگو! لحظهای خاموش باش
ای زبان! از پای تا سر، گوش باش
تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را، زینب چه میگوید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را
کای فروزان کرده مهر و ماه را!
تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام، خوردَسْتیم مِی
هر دو در انجام طاعت، کاملیم
هر یکی، امر دگر را حاملیم
تو شهادت جُستی، ای سبط رسول!
من اسیری را به جان، کردم قبول
قابل اسرار دید، آن سینه را
مستعدّ جلوه، آن آیینه را
معنی خود را به چشم خویش دید
صورت آینده را از پیش دید
آفتابی کرد در زینب، ظهور
ذرّهای زآن، آتش وادیّ طور
عین زینب، دید زینب را به عین
بلکه با عین حسین، عین حسین
دید تابی در خود و بیتاب شد
دیدهی خورشیدبین، پُرآب شد
صورت حالش، پریشانی گرفت
دستِ بیتابی، به پیشانی گرفت
خواست تا بر خرمن جمع زنان
آتش اندازد، «اَنَا الاَعلی»زنان
دید شه، لب را به دندان میگزد
کز تو اینجا، پردهداری میسزد
رُخ ز بیتابی، نمیتابی چرا؟
در حضور دوست، بیتابی چرا؟
از تجلّیهای آن سرو سهی
خواست تا زینب کند قالب، تهی
سایهسان بر پای آن پاک اوفتاد
صیحهزن، غش کرد و بر خاک اوفتاد
از رکاب، ای شهسوار حقپرست!
پای خالی کن که زینب شد ز دست
گفتوگو کردند با هم متّصل
این به آن و آن به این، از راه دل
دیگر اینجا گفتوگو را راه نیست
پرده افکندند و کس آگاه نیست
گفت: ای خواهر! چو برگشتی ز راه
هست بیماری مرا در خیمهگاه
جان به قربان تن بیمار او!
دل، فدای نالههای زار او!
پرسشی کن، حال بیمار مرا
جستوجویی کن، گرفتار مرا
ز آستین، اشکش ز چشمان، پاک کن
دور از آن رخساره، گَرد و خاک کن
اتّحاد ما ندارد حدّ و حصر
او «حسین» عهد و من «سجّاد» عصر
من کیام؟ خورشید، او کی؟ آفتاب
در میان، بیماریّ او شد حجاب
واسطه اندر میان ما، تویی
بزم وحدت را نمیگنجد، دویی
عین هم هستیم ما بیکمّ و کاست
در حقیقت، واسطه هم عین ماست
پس وداعِ خواهرِ غمدیده کرد
شد روان و خون، روان از دیده کرد
گر به ظاهر، گامزن در فرش بود
لیک در باطن، روان در عرش بود
داد جولان و سخن، کوتاه شد
دوست را، وارد به قربانگاه شد