- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۹۷۷
- شماره مطلب: ۵۸۱۰
-
چاپ
آخرین وداع
روز عاشورا که آمد شاه دین
در حرم بهر وداع آخرین
بانگ زد کای اهل بیت مصطفی!
وی عزیزان علیّ مرتضی!
گر ز میدان آمدم سوی شما
خواستم تا بنْگرم روی شما
زآن که خورشید حیاتم شد به بام
ساعت دیگر بُوَد عمرم تمام
من چو گردم کشته از شمشیر و تیر
میشوید از بعد من، جمله اسیر
بود تقدیر، اینکه من گردم شهید
تا شما یکسر اسیر کین شوید
من شما را بعد لطف داورم
میسپارم دست زینب خواهرم
گر چه بعد از قتل من، روی زمین
حجّت حق نیست غیر از عابدین
چون که جان او، گرفتار تب است
زآن، پرستار یتیمان، زینب است
زینب مرضیّه، دلبند بتول
دخت حیدر، میوۀ باغ رسول
دید در میدان، حسینش میرود
بلکه چون جان، نور عینش میرود
بانگ زد کای احمد معراج عشق!
ذوالجناحت، رفرف منهاج عشق!
چون وصیّت کرده زهرا مادرت
در دم رفتن ببوسم حنجرت
باش یک دم کز ره مهر و وفا
آن وصیّت را مگر آرم به جا
هیچ کس را نیست در خاطر که شاه
رو به میدان کرده باشد بیسپاه
حال میبینم که از پیش نظر
میشوی دور، ای مرا نور بصر!
کی به خاطر داشتم، ای شاه فرد!
میتوانم زندگانی بیتو کرد؟
بهر او، آغوش رأفت باز کرد
خواهرش را واقف از هر راز کرد
دست را بنْهاد روی سینهاش
زنگ غم بزْدود از آیینهاش
گفت: خواهر! یاد آور کز ازل
عهد بستی با خدای «لمیزل»
تا به راه دین حق گردی اسیر
این همان عهد است، ای بدر منیر!
گر رباب از بهر اصغر شد ز هوش
بهر تسکین دل زارش بکوش
روز چون بگذشت و شام غم رسید
چهرهی شام غریبان شد پدید،
گر نباشد خیمهات بر پا شبی
صبر کن، چون دخت زهرا زینبی
من که در این دشت هستم میهمان
میزبانم باشد امشب ساربان
تا ز هجر اکبرم، لیلا گریست
گو در اینجا جز صبوری چاره نیست
از رقیّه کن نوازش، صبح و شام
زآن که مهمانت بُوَد تا شهر شام
از مصائب آنچه گفتم سربهسر
بر تو وارد آید اندر این سفر
گر ز مطلب پرده را برداشتم
از تو پنهان، مطلبی نگْذاشتم
خصم پندارد که با تیر و سنان
میتواند بُرد حق را از میان
غم مخور، از کربلا تا شهر شام
از شما غافل نیام در هر مقام
گر بُوَد در لجّۀ خون، پیکرم
از سر نی، ناظرت باشد سرم
آنچه فرمودش برادر، گوش کرد
وآن دُرر، آویز گوش هوش کرد
گفت: شاها! گر چه دل پابست توست
گر چه جان زینب اندر دست توست،
گر چه نبْوَد بیتواَم، امکان صبر
زین سپس، دست من و دامان صبر
-
هیجده خورشید
چون سواد شام کمکم شد پدید
رنگ از رخسار «آلاللَّه» پرید
تا در اینجا محمل زینب رسید
حق به فریاد دل زینب رسید
-
راهب روشنضمیر
راهبی در خُلق و تقوا بینظیر
ترک دنیا کردهای، روشنضمیر
راهبی از عهد عیسی، یادگار
خود بزرگان جهان را در شمار
-
قحط آب
چرا از دیده اشک غم نبارم، چون سحاب، امشب؟
چگونه ز استراحت ره دهم بر دیده، خواب، امشب؟
شنیدستم به دشت کربلا از ظلم اهل کین
بُوَد اندر حریم شاه خوبان، قحط آب، امشب
-
سرزمین پر شرار
چه سرزمین بُوَد این دشت پُر شرار؟ برادر!
که شد دلِ منِ محزون به غم دچار، برادر!
از آن زمان که به این دشت غمفزا برسیدم
نه صبر مانده به دل، نی به تن قرار، برادر!
آخرین وداع
روز عاشورا که آمد شاه دین
در حرم بهر وداع آخرین
بانگ زد کای اهل بیت مصطفی!
وی عزیزان علیّ مرتضی!
گر ز میدان آمدم سوی شما
خواستم تا بنْگرم روی شما
زآن که خورشید حیاتم شد به بام
ساعت دیگر بُوَد عمرم تمام
من چو گردم کشته از شمشیر و تیر
میشوید از بعد من، جمله اسیر
بود تقدیر، اینکه من گردم شهید
تا شما یکسر اسیر کین شوید
من شما را بعد لطف داورم
میسپارم دست زینب خواهرم
گر چه بعد از قتل من، روی زمین
حجّت حق نیست غیر از عابدین
چون که جان او، گرفتار تب است
زآن، پرستار یتیمان، زینب است
زینب مرضیّه، دلبند بتول
دخت حیدر، میوۀ باغ رسول
دید در میدان، حسینش میرود
بلکه چون جان، نور عینش میرود
بانگ زد کای احمد معراج عشق!
ذوالجناحت، رفرف منهاج عشق!
چون وصیّت کرده زهرا مادرت
در دم رفتن ببوسم حنجرت
باش یک دم کز ره مهر و وفا
آن وصیّت را مگر آرم به جا
هیچ کس را نیست در خاطر که شاه
رو به میدان کرده باشد بیسپاه
حال میبینم که از پیش نظر
میشوی دور، ای مرا نور بصر!
کی به خاطر داشتم، ای شاه فرد!
میتوانم زندگانی بیتو کرد؟
بهر او، آغوش رأفت باز کرد
خواهرش را واقف از هر راز کرد
دست را بنْهاد روی سینهاش
زنگ غم بزْدود از آیینهاش
گفت: خواهر! یاد آور کز ازل
عهد بستی با خدای «لمیزل»
تا به راه دین حق گردی اسیر
این همان عهد است، ای بدر منیر!
گر رباب از بهر اصغر شد ز هوش
بهر تسکین دل زارش بکوش
روز چون بگذشت و شام غم رسید
چهرهی شام غریبان شد پدید،
گر نباشد خیمهات بر پا شبی
صبر کن، چون دخت زهرا زینبی
من که در این دشت هستم میهمان
میزبانم باشد امشب ساربان
تا ز هجر اکبرم، لیلا گریست
گو در اینجا جز صبوری چاره نیست
از رقیّه کن نوازش، صبح و شام
زآن که مهمانت بُوَد تا شهر شام
از مصائب آنچه گفتم سربهسر
بر تو وارد آید اندر این سفر
گر ز مطلب پرده را برداشتم
از تو پنهان، مطلبی نگْذاشتم
خصم پندارد که با تیر و سنان
میتواند بُرد حق را از میان
غم مخور، از کربلا تا شهر شام
از شما غافل نیام در هر مقام
گر بُوَد در لجّۀ خون، پیکرم
از سر نی، ناظرت باشد سرم
آنچه فرمودش برادر، گوش کرد
وآن دُرر، آویز گوش هوش کرد
گفت: شاها! گر چه دل پابست توست
گر چه جان زینب اندر دست توست،
گر چه نبْوَد بیتواَم، امکان صبر
زین سپس، دست من و دامان صبر