- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۲۰۸۷
- شماره مطلب: ۵۷۹۸
-
چاپ
فرصت باقی
از محرّم چون شب عاشور شد
نینوای عاشقان، پُرشور شد
آفرینش بُد ز ماهی تا به ماه
جملگی مبهوت بر احوال شاه
کای عجب! این عاشق دلسوخته
عاشقی را از کجا آموخته؟
از کدامین خمّ می ساغر زده؟
عالمی را پشت پا بر سر زده
آمده از عالم غیب، آن ودود
خود مجرّد کرده از مُلک وجود
تاخته مستانه در کرببلا
کرده در کرببلا غوغا به پا
اندر آن شب، شه فروزان همچو شمع
بادهخواران دور شمعش گشته جمع
رو به یاران کرد آن کاملعیار
گفت: دانید، ای گروه بادهخوار!
«باده از ما مست شد، نی ما از او
چرخ از ما هست شد، نی ما از او»
«باده در جوشش، گدای جوش ماست
چرخ در گردش، اسیر هوش ماست»
من به دشت کربلا چون پا زدم
پشت پا بر جمله «مافیها» زدم
مست و مستانه در این ره تاختم
وندر این ره، هستی خود باختم
از وطن بستم چو من، بار سفر
چشم پوشیدم ز جمله خشک و تر
یعنی اوّل بایدت از جان گذشت
تا ز مشکلها توان آسان گذشت
با من اینجا گر پی گنج آمدید
این بدانید از پی رنج آمدید
اندر اینجا ماتم و رنج و بلاست
ای حریفان! این زمین کربلاست
بیعتم را از شما برداشتم
خود به حال خویشتان بگْذاشتم
پس دو چشم خویشتن بر هم نهاد
لحظهای بُد بسته و آنگه گشاد
دید کز آن مردم بی ننگ و نام
گشته خالی بزم خاص آن همام
غیر هفتاد و دو تن مردان راه
جملگی رفتند از دربار شاه
شه چنین فرمود کای دلدادگان!
وی به دام عشق ما، افتادگان!
جان سلامت زین دیار پُرخطر
میتوان امشب همی بردن به در
راه خود گیرید و جان بیرون برید
جان، سلامت خود از این هامون برید
با شما ما را نباشد هیچ کار
حاجتی گر هست ما دانیم و یار
شه چو فرمود این کلام جانگداز
باز شد با شه در راز و نیاز
جملگی گفتند کای جان جهان!
درد و رنج تو به جان دوستان!
هر که خواهد زندگی بیدوستش
گو بدرّد شیر شرزه، پوستش
هر که خواهد بیتو یک دم زندگی
باشدش در زندگی، شرمندگی
زندگی را بیتو بر سر، خاک باد!
سینهها در مرگ تو، صدچاک باد!
گر بسوزانی دو صد ره، جان ما
باز محکمتر شود، پیمان ما
با تو آن عهدی کز اوّل بستهایم
نیستیم عاشق اگر بگْسستهایم
شه چو محکم دید آنسان عهدشان
وآن به کار عشقبازی، جهدشان
گفت کای سرگشتگان کوی عشق!
وی زده پیمانهها از جوی عشق!
گر به کوی عشق ما فانی شدید
تا ابد باقیّ و ربّانی شدید
جای از این ظلمتکده بیرون کنید
منزل اندر فوق نُه گردون کنید
جایتان در این حضیض خاک نیست
جای پاکان جز که در افلاک نیست
هان! ز جا خیزید، وقت مستی است
مست را کی فکر جان و هستی است؟
ساغری نوشید و مستیها کنید
تا به مستی، ترک هستیها کنید
خوانْد یکیک بادهنوشان را به پیش
داد ساغر هر که را در خورْد خویش
چون حریفان جملگی گشتند مست
شه میان بگْذاشت، آن عهد الست
گفت: ای یاران! زمان شادی است
چون که زین زندان، گهِ آزادی است
امشب، ای یاران! که فرصت باقی است
وقت ساغر خواستن از ساقی است
بهر جانبازی کمر بندید تنگ
هان! شوید آماده، ای شیران جنگ!
تشنهلب اندر لب آب فرات
دست خود شویید یکسر از حیات
شرم، این مردم نه از داور کنند
رحم نی بر اصغر و اکبر کنند
بر دلم، داغ علیاکبر نهند
تیر، جای شیر بر اصغر دهند
چون شود فردا ز بیداد خسان
نیست از ما و شما دیگر نشان
تا سحرگه آن شه فرخندهکیش
راز دل میگفت با یاران خویش
تا تو هم، «منصوریا»! آگه شوی
واقف از کار و رموز ره شوی
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
فرصت باقی
از محرّم چون شب عاشور شد
نینوای عاشقان، پُرشور شد
آفرینش بُد ز ماهی تا به ماه
جملگی مبهوت بر احوال شاه
کای عجب! این عاشق دلسوخته
عاشقی را از کجا آموخته؟
از کدامین خمّ می ساغر زده؟
عالمی را پشت پا بر سر زده
آمده از عالم غیب، آن ودود
خود مجرّد کرده از مُلک وجود
تاخته مستانه در کرببلا
کرده در کرببلا غوغا به پا
اندر آن شب، شه فروزان همچو شمع
بادهخواران دور شمعش گشته جمع
رو به یاران کرد آن کاملعیار
گفت: دانید، ای گروه بادهخوار!
«باده از ما مست شد، نی ما از او
چرخ از ما هست شد، نی ما از او»
«باده در جوشش، گدای جوش ماست
چرخ در گردش، اسیر هوش ماست»
من به دشت کربلا چون پا زدم
پشت پا بر جمله «مافیها» زدم
مست و مستانه در این ره تاختم
وندر این ره، هستی خود باختم
از وطن بستم چو من، بار سفر
چشم پوشیدم ز جمله خشک و تر
یعنی اوّل بایدت از جان گذشت
تا ز مشکلها توان آسان گذشت
با من اینجا گر پی گنج آمدید
این بدانید از پی رنج آمدید
اندر اینجا ماتم و رنج و بلاست
ای حریفان! این زمین کربلاست
بیعتم را از شما برداشتم
خود به حال خویشتان بگْذاشتم
پس دو چشم خویشتن بر هم نهاد
لحظهای بُد بسته و آنگه گشاد
دید کز آن مردم بی ننگ و نام
گشته خالی بزم خاص آن همام
غیر هفتاد و دو تن مردان راه
جملگی رفتند از دربار شاه
شه چنین فرمود کای دلدادگان!
وی به دام عشق ما، افتادگان!
جان سلامت زین دیار پُرخطر
میتوان امشب همی بردن به در
راه خود گیرید و جان بیرون برید
جان، سلامت خود از این هامون برید
با شما ما را نباشد هیچ کار
حاجتی گر هست ما دانیم و یار
شه چو فرمود این کلام جانگداز
باز شد با شه در راز و نیاز
جملگی گفتند کای جان جهان!
درد و رنج تو به جان دوستان!
هر که خواهد زندگی بیدوستش
گو بدرّد شیر شرزه، پوستش
هر که خواهد بیتو یک دم زندگی
باشدش در زندگی، شرمندگی
زندگی را بیتو بر سر، خاک باد!
سینهها در مرگ تو، صدچاک باد!
گر بسوزانی دو صد ره، جان ما
باز محکمتر شود، پیمان ما
با تو آن عهدی کز اوّل بستهایم
نیستیم عاشق اگر بگْسستهایم
شه چو محکم دید آنسان عهدشان
وآن به کار عشقبازی، جهدشان
گفت کای سرگشتگان کوی عشق!
وی زده پیمانهها از جوی عشق!
گر به کوی عشق ما فانی شدید
تا ابد باقیّ و ربّانی شدید
جای از این ظلمتکده بیرون کنید
منزل اندر فوق نُه گردون کنید
جایتان در این حضیض خاک نیست
جای پاکان جز که در افلاک نیست
هان! ز جا خیزید، وقت مستی است
مست را کی فکر جان و هستی است؟
ساغری نوشید و مستیها کنید
تا به مستی، ترک هستیها کنید
خوانْد یکیک بادهنوشان را به پیش
داد ساغر هر که را در خورْد خویش
چون حریفان جملگی گشتند مست
شه میان بگْذاشت، آن عهد الست
گفت: ای یاران! زمان شادی است
چون که زین زندان، گهِ آزادی است
امشب، ای یاران! که فرصت باقی است
وقت ساغر خواستن از ساقی است
بهر جانبازی کمر بندید تنگ
هان! شوید آماده، ای شیران جنگ!
تشنهلب اندر لب آب فرات
دست خود شویید یکسر از حیات
شرم، این مردم نه از داور کنند
رحم نی بر اصغر و اکبر کنند
بر دلم، داغ علیاکبر نهند
تیر، جای شیر بر اصغر دهند
چون شود فردا ز بیداد خسان
نیست از ما و شما دیگر نشان
تا سحرگه آن شه فرخندهکیش
راز دل میگفت با یاران خویش
تا تو هم، «منصوریا»! آگه شوی
واقف از کار و رموز ره شوی