- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۶۲۹
- شماره مطلب: ۵۷۹۳
-
چاپ
عشق و بلا
عشق را آن کاو به جان، همدم نمود
خلقت عشق و بلا، توأم نمود
این دو هرگز نیستند از هم جدا
هر کجا عشق است، میباید بلا
آری، آری؛ بیتمنّای بلا
ادّعای عاشقی باشد خطا
آن که تنها یافت عشق از او بها
عشق گفت و رو نگردانْد از بلا،
بود زهرا و علی را نور عین
کشتۀ تیغ جفا یعنی حسین
عاشقی کاندر مقام امتحان
عشق شد عاشق به عشق او ز جان
لیل عاشور آن شب صبح ابد
حجّت کبرای خلّاق احد
زآن سپس کز گفته لب بربست باز
سر به زانو هِشت میر سرفراز
رفت آن کاو لایق صحبت نبود
آشنا را محرم خلوت نبود
شاه دین مانْد و گروهی پاکباز
جمله اهل الفت و اصحاب راز
شه به معیار وفا، سنجیدشان
سر به پا شوق و محبّت دیدشان
خواست در دل، شورشان افزون کند
هر چه درد و غم ز دل، بیرون کند
پس دو انگشت شگفتیآفرین
برگرفت آن نجل «ختمالمرسلین»
هر یکی را با محبّت خوانْد پیش
گفت: بگْشا چشم و بنْگر جای خویش
هر نظر راهی گشود از آن بنان
دید جای خویش در باغ جنان
هر یک از یاران سلطان حجاز
بر مقام خویشتن ره بُرد باز
تا نظر بر جای خویش انداختند
بهر مردن، سر ز پا نشناختند
-
بهای عصمت
تا مصحف جمال تو گردیده منظرم
آیات حُسن توست به هر جا که بنْگرم
جز آن که بینم از جلواتت به هر نگاه
سود از سواد دیدهی خونین نمیبَرم
-
اشک حسرت
ز درد دل بگویم یا غم دلدار یا هر دو؟
ز جور خصم نالم یا فراق یار یا هر دو؟
به خون دل نمیدانم ز دامن گَرد غم شویم؟
برادر! یا به اشک دیدهی خونبار یا هر دو؟
-
مجال صحبت
مادرا! ای مونس غمهای من
یاد تو، نوشینی رؤیای من
مدّتی هرچند بودم از تو دور
بود جان، بیطاقت و دل، ناصبور
-
صحرای اندوه
چون قطار محنت و رنج و بلا
کرد از شامات، ره در کربلا
سیّد سجّاد، زینالعابدین
قبلهی حاجات، ارباب یقین
عشق و بلا
عشق را آن کاو به جان، همدم نمود
خلقت عشق و بلا، توأم نمود
این دو هرگز نیستند از هم جدا
هر کجا عشق است، میباید بلا
آری، آری؛ بیتمنّای بلا
ادّعای عاشقی باشد خطا
آن که تنها یافت عشق از او بها
عشق گفت و رو نگردانْد از بلا،
بود زهرا و علی را نور عین
کشتۀ تیغ جفا یعنی حسین
عاشقی کاندر مقام امتحان
عشق شد عاشق به عشق او ز جان
لیل عاشور آن شب صبح ابد
حجّت کبرای خلّاق احد
زآن سپس کز گفته لب بربست باز
سر به زانو هِشت میر سرفراز
رفت آن کاو لایق صحبت نبود
آشنا را محرم خلوت نبود
شاه دین مانْد و گروهی پاکباز
جمله اهل الفت و اصحاب راز
شه به معیار وفا، سنجیدشان
سر به پا شوق و محبّت دیدشان
خواست در دل، شورشان افزون کند
هر چه درد و غم ز دل، بیرون کند
پس دو انگشت شگفتیآفرین
برگرفت آن نجل «ختمالمرسلین»
هر یکی را با محبّت خوانْد پیش
گفت: بگْشا چشم و بنْگر جای خویش
هر نظر راهی گشود از آن بنان
دید جای خویش در باغ جنان
هر یک از یاران سلطان حجاز
بر مقام خویشتن ره بُرد باز
تا نظر بر جای خویش انداختند
بهر مردن، سر ز پا نشناختند