- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۴۶۲
- شماره مطلب: ۵۷۸۴
-
چاپ
طایر عشق
قرعۀ جانبازی دشت بلا
بر بنیهاشم چو دوران زد صلا
شد برون از خیمه، میر کارزار
یاور دین، ماه برج افتخار
آن علمدار شهنشاه شهید
پور حیدر، نام، عبّاس رشید
شد حضور خسرو مالکرقاب
شرمگین از نور رویش، آفتاب
برکف از آه شرربارش، عَلَم
همچو خور کافتد کنار صبحدم
گفت: شاها! برق آه تشنگان
سوخت از من در حریمت، جسم و جان
نالۀ لبتشنگان دلفگار
برزده بر خرمن عمرم، شرار
تنگ شد از زندگانی این دلم
در قفس ماندن، چه باشد حاصلم؟
اذن جانبازی دِه این دلگیر را
«تا به کی زنجیر باید شیر را؟»
برگرفتش در بر و بگْریست شاه
آنچنان کش سوخت، یکسر مهر و ماه
گفت: ای میر و علمدارم! کنون
خصم شاد آمد، عَلَم تا شد نگون
لابهها بنْمود با چشم پُرآب
تا گرفت اذن جهاد از آن جناب
خواست چون گردد سوار، آن شهریار
شد برون از خیمه، طفلی اشکبار
از عطش، لعل لب آن مهسِیَر
بود از تفّ هوا، خشکیدهتر
مشک خالی در بر آن ماهوش
گفت: ای عم! سوختم من از عطش
داد مشک و خواست زآن شه، آب را
زد شرر بر جان و بردش، تاب را
مشک را بگْرفت و پا زد بر رکاب
تاخت سوی آب، آن شه با شتاب
ریخت از صمصامش اندر دشت کین
مرد و مرکب از یسار و از یمین
رانْد مرکب آنچنان در شطّ آب
شد هراسان آب و بوسیدش رکاب
بیمحابا از عطش پُر کرد کف
جرعهای آب، آن مه برج شرف
خواست تا نوشد، به خود آمد ز تاب
گفت با خود: تشنه شه، نوشی تو آب؟!
ریخت روی آب، آب، آن تاجدار
گفت: آب! از دامنم رو، دست دار
خشک، لعل شاه در دشت بلا
آب نوشی؟ آب؟ کو شرط وفا؟
شد برون از آب با مشکی پُرآب
خشکلب از آب زد بیرون، رکاب
هر طرف رو کرد، بر وی پس عدو
حملهور ناگه شدند از چارسو
برکشید آن گاه تیغ آبدار
آخت بر قلب یمین و بر یسار
زد مَلَک کوس جلالش آشکار
شد عیان، ضرغام دین در کارزار
ظالمی پس آخت تیغ از ظلم و کین
شد جدا زآن تشنهلب، دست از یمین
«گفت: هان! ای دست! رفتی، شاد باش
خوب رستی از گرو، آزاد باش»
«لیک از یک دست کی آید صدا؟
رو که آید دست دیگر از قفا»
«یار گر ساقی است، می آن می که هست
دست، سهل است و نه سر باید، نه دست»
بهر عاشق، دست و سر را نیست سود
باختم بر خوان عشقش آن چه بود
طایر عشقم به دستم نیست کار
شهپری خواهم ز تیر، ای روزگار!
تا که اندر قاف وحدت پر زنم
عالمی را پشت پا بر سر زنم
چون جدا شد دست پاکش از یمین
تیغ بگْرفت از یسار، آن مهجبین
آخت بر آن قوم، تیغ شعلهبار
«الامان» گشتی بلند از هر کنار
برق تیغش، شعلهور از چارسو
چار ارکان، شش جهت، لرزان از او
ظالمی بنْواخت تیغ آبدار
شد جدا دست چپش در کارزار
چون دو دستش شد جدا در دشت کین
مشک بر دندان گرفت از صدر زین
خم نمود اندام بر مشک، آن جناب
تا نبارد تیر بر آن مشک آب
چون هلالی بر ثرّیا شد قرین
ناگهان بدرید مشک از تیر کین
گشت تا نومید چون آن شه ز آب
خواست تا سازد تهی پا از رکاب
ناگهان پیکان به چشمانش رسید
خون ز مژگان فلک بر وی چکید
پس عمود آهنین بر فرق شاه
ظالمی بنْواخت در آن رزمگاه
شد نگون از صدر زین بر روی خاک
گفت: «ادرکنی اخی! روحی فداک!»
این صدا شد آشنا بر گوش شاه
زعفرانی شد رُخش با اشک و آه
ناگهان از خیمۀ آن شهریار
عصمت حق شد برون، خورشیدوار
گفت: خواهر! رفت عبّاسم ز دست
قامتم آخر ز مرگ وی شکست
خواهرا! بعد از برادر، مشرکین
میزنند اندر حرم آتش ز کین
عابد بیمار میگردد اسیر
در غل و زنجیر این قوم شریر
آنکه از بیمش نشد دشمن به خواب
رفت و آسودند، هان! از اضطراب
پس شتابان شاه شد در دشت کین
دید عبّاسش به خون گشته عجین
از سنان و چوب و سنگ و تیر و تیغ
پیکرش صدپاره، گفتا: ای دریغ!
بر کمر بگْرفت دست، آن تاجدار
گفت: پشتم را شکستی، روزگار!
بر رُخش بنْهاد رخ با اشک و آه
برق آهش سوخت، یکسر مهر و ماه
گفت: جانا! خوش بیاسودی به خواب
خواهرانت در حرم در اضطراب
ای برادر! خیز، جای خواب نیست
در اسیری، خواهران را تاب نیست
خیز و بنْگر در غمت، خیل عدو
حملهور بر من شدند از چارسو
چون شد؟ آن دستی که اندر کارزار
بُد قرین با دست شیر کردگار
آن سلیل شیر حق، لب برگشود
راز دل با شاه بیلشکر نمود
گفت: شاها! خون ز چشمم بازدار
تا شوم روی تو را آیینهدار
در نثار مقدمت، ای دینپناه!
این سر و جان، لیک باشم عذرخواه
«هاشمی»! خاموش، عالم شد تباه
برق آهت سوخت، یکسر مهر و ماه
طایر عشق
قرعۀ جانبازی دشت بلا
بر بنیهاشم چو دوران زد صلا
شد برون از خیمه، میر کارزار
یاور دین، ماه برج افتخار
آن علمدار شهنشاه شهید
پور حیدر، نام، عبّاس رشید
شد حضور خسرو مالکرقاب
شرمگین از نور رویش، آفتاب
برکف از آه شرربارش، عَلَم
همچو خور کافتد کنار صبحدم
گفت: شاها! برق آه تشنگان
سوخت از من در حریمت، جسم و جان
نالۀ لبتشنگان دلفگار
برزده بر خرمن عمرم، شرار
تنگ شد از زندگانی این دلم
در قفس ماندن، چه باشد حاصلم؟
اذن جانبازی دِه این دلگیر را
«تا به کی زنجیر باید شیر را؟»
برگرفتش در بر و بگْریست شاه
آنچنان کش سوخت، یکسر مهر و ماه
گفت: ای میر و علمدارم! کنون
خصم شاد آمد، عَلَم تا شد نگون
لابهها بنْمود با چشم پُرآب
تا گرفت اذن جهاد از آن جناب
خواست چون گردد سوار، آن شهریار
شد برون از خیمه، طفلی اشکبار
از عطش، لعل لب آن مهسِیَر
بود از تفّ هوا، خشکیدهتر
مشک خالی در بر آن ماهوش
گفت: ای عم! سوختم من از عطش
داد مشک و خواست زآن شه، آب را
زد شرر بر جان و بردش، تاب را
مشک را بگْرفت و پا زد بر رکاب
تاخت سوی آب، آن شه با شتاب
ریخت از صمصامش اندر دشت کین
مرد و مرکب از یسار و از یمین
رانْد مرکب آنچنان در شطّ آب
شد هراسان آب و بوسیدش رکاب
بیمحابا از عطش پُر کرد کف
جرعهای آب، آن مه برج شرف
خواست تا نوشد، به خود آمد ز تاب
گفت با خود: تشنه شه، نوشی تو آب؟!
ریخت روی آب، آب، آن تاجدار
گفت: آب! از دامنم رو، دست دار
خشک، لعل شاه در دشت بلا
آب نوشی؟ آب؟ کو شرط وفا؟
شد برون از آب با مشکی پُرآب
خشکلب از آب زد بیرون، رکاب
هر طرف رو کرد، بر وی پس عدو
حملهور ناگه شدند از چارسو
برکشید آن گاه تیغ آبدار
آخت بر قلب یمین و بر یسار
زد مَلَک کوس جلالش آشکار
شد عیان، ضرغام دین در کارزار
ظالمی پس آخت تیغ از ظلم و کین
شد جدا زآن تشنهلب، دست از یمین
«گفت: هان! ای دست! رفتی، شاد باش
خوب رستی از گرو، آزاد باش»
«لیک از یک دست کی آید صدا؟
رو که آید دست دیگر از قفا»
«یار گر ساقی است، می آن می که هست
دست، سهل است و نه سر باید، نه دست»
بهر عاشق، دست و سر را نیست سود
باختم بر خوان عشقش آن چه بود
طایر عشقم به دستم نیست کار
شهپری خواهم ز تیر، ای روزگار!
تا که اندر قاف وحدت پر زنم
عالمی را پشت پا بر سر زنم
چون جدا شد دست پاکش از یمین
تیغ بگْرفت از یسار، آن مهجبین
آخت بر آن قوم، تیغ شعلهبار
«الامان» گشتی بلند از هر کنار
برق تیغش، شعلهور از چارسو
چار ارکان، شش جهت، لرزان از او
ظالمی بنْواخت تیغ آبدار
شد جدا دست چپش در کارزار
چون دو دستش شد جدا در دشت کین
مشک بر دندان گرفت از صدر زین
خم نمود اندام بر مشک، آن جناب
تا نبارد تیر بر آن مشک آب
چون هلالی بر ثرّیا شد قرین
ناگهان بدرید مشک از تیر کین
گشت تا نومید چون آن شه ز آب
خواست تا سازد تهی پا از رکاب
ناگهان پیکان به چشمانش رسید
خون ز مژگان فلک بر وی چکید
پس عمود آهنین بر فرق شاه
ظالمی بنْواخت در آن رزمگاه
شد نگون از صدر زین بر روی خاک
گفت: «ادرکنی اخی! روحی فداک!»
این صدا شد آشنا بر گوش شاه
زعفرانی شد رُخش با اشک و آه
ناگهان از خیمۀ آن شهریار
عصمت حق شد برون، خورشیدوار
گفت: خواهر! رفت عبّاسم ز دست
قامتم آخر ز مرگ وی شکست
خواهرا! بعد از برادر، مشرکین
میزنند اندر حرم آتش ز کین
عابد بیمار میگردد اسیر
در غل و زنجیر این قوم شریر
آنکه از بیمش نشد دشمن به خواب
رفت و آسودند، هان! از اضطراب
پس شتابان شاه شد در دشت کین
دید عبّاسش به خون گشته عجین
از سنان و چوب و سنگ و تیر و تیغ
پیکرش صدپاره، گفتا: ای دریغ!
بر کمر بگْرفت دست، آن تاجدار
گفت: پشتم را شکستی، روزگار!
بر رُخش بنْهاد رخ با اشک و آه
برق آهش سوخت، یکسر مهر و ماه
گفت: جانا! خوش بیاسودی به خواب
خواهرانت در حرم در اضطراب
ای برادر! خیز، جای خواب نیست
در اسیری، خواهران را تاب نیست
خیز و بنْگر در غمت، خیل عدو
حملهور بر من شدند از چارسو
چون شد؟ آن دستی که اندر کارزار
بُد قرین با دست شیر کردگار
آن سلیل شیر حق، لب برگشود
راز دل با شاه بیلشکر نمود
گفت: شاها! خون ز چشمم بازدار
تا شوم روی تو را آیینهدار
در نثار مقدمت، ای دینپناه!
این سر و جان، لیک باشم عذرخواه
«هاشمی»! خاموش، عالم شد تباه
برق آهت سوخت، یکسر مهر و ماه