- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۲۰۴۹
- شماره مطلب: ۵۷۷۴
-
چاپ
دریای غیرت
حضرت عبّاس شیر کارزار
دید بر اهل حرم چون کار، زار
گشت آن دریای غیرت، موجزن
نزد شاه آمد سوی جان باختن
کای «ولیالله» مطلق! دیر شد
نوبت جان باختن، تأخیر شد
وقت آن شد کآورم رو سوی دوست
محو دیدارم، نمیگنجم به پوست
جعفر آن کاو در ره حق شد شهید
بال و پر دادش خداوند مجید
با مَلَک، همسیر و همپرواز شد
وز شهیدان دگر، ممتاز شد
من که جعفر را برادرزادهام
بهر جانبازی کنون آمادهام
قالب تن را شکستم آرزوست
دست شستن از دو دستم آرزوست
اذن بگْرفت از ولیّ کردگار
بر سمند رفرفآسا شد سوار
الغرض؛ آن سالک منهاج عشق
احمدآسا شد سوی معراج عشق
پیش شمشیرش، سپر انداختند
هر یک از لشکر به سویی تاختند
آمد آن سرچشمۀ آب حیات
اسب خود را رانْد در شطّ فرات
کرد مشکی را پُر از آب روان
مشک را افکنْد بر دوش، آن زمان
رو به خیمه کرد و شد از شط، برون
دل به یاد تشنهکامان، غرق خون
سوی خرگاه حسینی میشتافت
آن صفوف کینه را از هم شکافت
رَخش همّت، سوی خیمه تاختی
پشتهها از کشتهها میساختی
بود سرگرم قتال اشقیا
تا که از تن، هر دو دستش شد جدا
تیری آمد ناگه از اهل جفا
شد به مشک آب، آن تیر، آشنا
نه به خیمه بود، روی رفتنش
نه به تن، دست دفاع دشمنش
تا نباشد جز به چشم دل، بصیر
چشم ظاهر را نمود آماج تیر
عاشق آن باشد که از خود وارهد
در ره معشوق، جان و سر دهد
اوفتاد از صدر زین بر روی خاک
پس صدا زد: «یا اخا! اَدرک اخاک»
خسرو لبتشنگان، شاه شهید
تا که آوای برادر را شنید
با دل سوزان و با چشم پُرآب
شد روان سوی برادر با شتاب
بر سر جسم علمدارش نشست
گفت: اکنون از غمت، پشتم شکست
«عارفا»! کوتاه کن این قصّه را
ختم کن، این قصّۀ پُرغصّه را
دریای غیرت
حضرت عبّاس شیر کارزار
دید بر اهل حرم چون کار، زار
گشت آن دریای غیرت، موجزن
نزد شاه آمد سوی جان باختن
کای «ولیالله» مطلق! دیر شد
نوبت جان باختن، تأخیر شد
وقت آن شد کآورم رو سوی دوست
محو دیدارم، نمیگنجم به پوست
جعفر آن کاو در ره حق شد شهید
بال و پر دادش خداوند مجید
با مَلَک، همسیر و همپرواز شد
وز شهیدان دگر، ممتاز شد
من که جعفر را برادرزادهام
بهر جانبازی کنون آمادهام
قالب تن را شکستم آرزوست
دست شستن از دو دستم آرزوست
اذن بگْرفت از ولیّ کردگار
بر سمند رفرفآسا شد سوار
الغرض؛ آن سالک منهاج عشق
احمدآسا شد سوی معراج عشق
پیش شمشیرش، سپر انداختند
هر یک از لشکر به سویی تاختند
آمد آن سرچشمۀ آب حیات
اسب خود را رانْد در شطّ فرات
کرد مشکی را پُر از آب روان
مشک را افکنْد بر دوش، آن زمان
رو به خیمه کرد و شد از شط، برون
دل به یاد تشنهکامان، غرق خون
سوی خرگاه حسینی میشتافت
آن صفوف کینه را از هم شکافت
رَخش همّت، سوی خیمه تاختی
پشتهها از کشتهها میساختی
بود سرگرم قتال اشقیا
تا که از تن، هر دو دستش شد جدا
تیری آمد ناگه از اهل جفا
شد به مشک آب، آن تیر، آشنا
نه به خیمه بود، روی رفتنش
نه به تن، دست دفاع دشمنش
تا نباشد جز به چشم دل، بصیر
چشم ظاهر را نمود آماج تیر
عاشق آن باشد که از خود وارهد
در ره معشوق، جان و سر دهد
اوفتاد از صدر زین بر روی خاک
پس صدا زد: «یا اخا! اَدرک اخاک»
خسرو لبتشنگان، شاه شهید
تا که آوای برادر را شنید
با دل سوزان و با چشم پُرآب
شد روان سوی برادر با شتاب
بر سر جسم علمدارش نشست
گفت: اکنون از غمت، پشتم شکست
«عارفا»! کوتاه کن این قصّه را
ختم کن، این قصّۀ پُرغصّه را