- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۸۰۸
- شماره مطلب: ۵۷۷۲
-
چاپ
خضر طریق
مدّتی خاموش بودم از سخن
باز غم زد آتشی بر جان من
روز عاشورا چو شد در خیمهگاه
قحط آب از جور قوم کینهخواه
کودکان را سخت شد کار از عطش
این یکی افتاد و آن یک کرد غش
این به دندان از عطش لب میگرفت
آن یکی دامان زینب میگرفت
این یکی برده شکایت پیش شاه
آن یکی سوی عمو برداشت راه
از حرم بر پا شد افغان و خروش
جان عبّاس از فغان آمد به جوش
ترک هستی کرده، آن کان ادب
خدمت شاه آمد از غم، جان به لب
با دلی بریان و چشمی اشکبار
گفت کای شهر وفا را شهریار!
کودکان، آرام جانم بردهاند
بین چسان از تشنگی افسردهاند
طاقتم، طاق آمد از دیدارشان
جان به لب از نالههای زارشان
رخصتم فرما روم سوی فرات
کشتی جان را دهم زین غم، نجات
عشق جانان زین سخن، قوّت گرفت
شعله اندر خرمن طاقت گرفت
اضطراب کودکان از تشنگی
برده هوشم، ننگم آید زندگی
زندگانی خواهم اکنون؟ ای عجب!
نام من سقّا و ایشان تشنهلب
گر نه این بازوی من گردد قلم
در وفاداری کجا باشم علم؟
سر که نبْوَد گوی آن میدان عشق
کی شود شایستهی چوگان عشق؟
ای فدای خاک پایت، جان من!
جان چه باشد؟ چون تویی جانان من
جان خوش است امّا نثار راه دوست
جاننثاری در چنین روزی نکوست
خواهم از اندوه، آزادم کنی
وز عطای خویش، دلشادم کنی
پس چنین فرمود شاه نشأتین
کای به محشر هم، علمدار حسین!
ترک جان کرده، مهیّای رهی
رو که خود ز اسرار این ره، آگهی
چون که رخصت یافت، میر نامدار
مرکبی فرخندهپی را شد سوار
مشک بیآبی به دوش انداخته
قدّ و بالا چون علم افراخته
شد روان و منقلب، احوال او
دیدهی لبتشنگان، دنبال او
بیرقی بر دست و بر دستی عنان
حیدر ثانی به میدان شد روان
یادگار حیدر آمد، سوی صف
در بهای آب، نقد جان به کف
برق تیغش گشت ظاهر، بیدریغ
نار نیران، آیتی زآن برق تیغ
شیر حق بود و صفوف روبهان
و آفتابی، ظلمت از وی در نهان
آری، آری؛ بحر چون آید به موج
غرقه بینی خار و خس را فوجفوج
بر کنار نهر تا خود را رسانْد
توسن همّت، میان آب رانْد
مشک را پُر کرد و بر دوشش گرفت
جان سپر کرد و بر آغوشش گرفت
از سر غیرت، کفی برداشت آب
پس خطابی کرد با آب از عتاب
کای کفی از تو، بهای جان من!
وی ز تو بربسته لب، جانان من!
مایهی تسکین جانم نیستی
ای بهای جانم! آخر چیستی؟
اسب، بیرون تاخت از نهر فرات
خضرِ لب ناکرده تر ز آب حیات
لشکر پُرکینه را از هم شکافت
تا تواند ره به سوی خیمه یافت
مشک بر پیش و دو بازو روی مشک
تا نیاید تیغ و تیری سوی مشک
همّتش، مصروف حفظ آب بود
زآن که هر طفل از عطش، بیتاب بود
حمله میکرد و سر رزمش نبود
بهر حفظ آب، کوشش مینمود
مشک را در سینهی خود میکشید
تیغ و تیر و نیزه بر جان میخرید
ناگهان تیری به مشک آب خورْد
طاقت عبّاس را یکباره بُرد
ریخت آب و رشتۀ جانش گسیخت
خاک حسرت بر سر افلاک ریخت
چون «ضیایی» شرح غم، انشا کند
رستخیزی در جهان بر پا کند
-
هوای زلف تو
زینب نمود سوی شهیدان، نظارهای
وز دودِ آه، زد به عوالم، شرارهای
بر پیکرِ شریفِ برادر، خطاب کرد
کآخر دمی به خواهر بیکس، نظارهای
-
گوهر شایسته
باز میخواهد جنون، سر برکند
صحبت از عشق علیاصغر کندچون صدای استعانت شد بلند
یاوری میخواست شاه ارجمند -
شور حسینی
زینب، آن خاتون با عزّ و جلال
قافلهسالار دشت پُرملال
چون به سوی قتلگه راهش فتاد
در دو گیتی شعله از آهش فتاد
خضر طریق
مدّتی خاموش بودم از سخن
باز غم زد آتشی بر جان من
روز عاشورا چو شد در خیمهگاه
قحط آب از جور قوم کینهخواه
کودکان را سخت شد کار از عطش
این یکی افتاد و آن یک کرد غش
این به دندان از عطش لب میگرفت
آن یکی دامان زینب میگرفت
این یکی برده شکایت پیش شاه
آن یکی سوی عمو برداشت راه
از حرم بر پا شد افغان و خروش
جان عبّاس از فغان آمد به جوش
ترک هستی کرده، آن کان ادب
خدمت شاه آمد از غم، جان به لب
با دلی بریان و چشمی اشکبار
گفت کای شهر وفا را شهریار!
کودکان، آرام جانم بردهاند
بین چسان از تشنگی افسردهاند
طاقتم، طاق آمد از دیدارشان
جان به لب از نالههای زارشان
رخصتم فرما روم سوی فرات
کشتی جان را دهم زین غم، نجات
عشق جانان زین سخن، قوّت گرفت
شعله اندر خرمن طاقت گرفت
اضطراب کودکان از تشنگی
برده هوشم، ننگم آید زندگی
زندگانی خواهم اکنون؟ ای عجب!
نام من سقّا و ایشان تشنهلب
گر نه این بازوی من گردد قلم
در وفاداری کجا باشم علم؟
سر که نبْوَد گوی آن میدان عشق
کی شود شایستهی چوگان عشق؟
ای فدای خاک پایت، جان من!
جان چه باشد؟ چون تویی جانان من
جان خوش است امّا نثار راه دوست
جاننثاری در چنین روزی نکوست
خواهم از اندوه، آزادم کنی
وز عطای خویش، دلشادم کنی
پس چنین فرمود شاه نشأتین
کای به محشر هم، علمدار حسین!
ترک جان کرده، مهیّای رهی
رو که خود ز اسرار این ره، آگهی
چون که رخصت یافت، میر نامدار
مرکبی فرخندهپی را شد سوار
مشک بیآبی به دوش انداخته
قدّ و بالا چون علم افراخته
شد روان و منقلب، احوال او
دیدهی لبتشنگان، دنبال او
بیرقی بر دست و بر دستی عنان
حیدر ثانی به میدان شد روان
یادگار حیدر آمد، سوی صف
در بهای آب، نقد جان به کف
برق تیغش گشت ظاهر، بیدریغ
نار نیران، آیتی زآن برق تیغ
شیر حق بود و صفوف روبهان
و آفتابی، ظلمت از وی در نهان
آری، آری؛ بحر چون آید به موج
غرقه بینی خار و خس را فوجفوج
بر کنار نهر تا خود را رسانْد
توسن همّت، میان آب رانْد
مشک را پُر کرد و بر دوشش گرفت
جان سپر کرد و بر آغوشش گرفت
از سر غیرت، کفی برداشت آب
پس خطابی کرد با آب از عتاب
کای کفی از تو، بهای جان من!
وی ز تو بربسته لب، جانان من!
مایهی تسکین جانم نیستی
ای بهای جانم! آخر چیستی؟
اسب، بیرون تاخت از نهر فرات
خضرِ لب ناکرده تر ز آب حیات
لشکر پُرکینه را از هم شکافت
تا تواند ره به سوی خیمه یافت
مشک بر پیش و دو بازو روی مشک
تا نیاید تیغ و تیری سوی مشک
همّتش، مصروف حفظ آب بود
زآن که هر طفل از عطش، بیتاب بود
حمله میکرد و سر رزمش نبود
بهر حفظ آب، کوشش مینمود
مشک را در سینهی خود میکشید
تیغ و تیر و نیزه بر جان میخرید
ناگهان تیری به مشک آب خورْد
طاقت عبّاس را یکباره بُرد
ریخت آب و رشتۀ جانش گسیخت
خاک حسرت بر سر افلاک ریخت
چون «ضیایی» شرح غم، انشا کند
رستخیزی در جهان بر پا کند